پاسخ های ارسال شده در انجمن
-
نویسندهنوشتهها
-
zahra68n
کاربراین مای آپینین!!! تو کشور ما باید زانو باشه.
zahra68n
کاربردر جائی خواندم که: بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد … تله آماده است.
میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.
این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. این داستان قرن هاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.
اگر خوب فکر کنیم … آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم افکار قدیمی و تعصبات خشک را کنار بگذاریم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟
آیا …؟!
zahra68n
کاربرمثل همیشه عالی
zahra68n
کاربرفکر کنم بستگی به شخص مبتلا داشته باشه. یعنی عضو چقدر تحت استرس بوده باشه. مثلاً تو کسایی که اضافه وزن دارن OA بیشتر خودشو تو مفاصل زانو نشون میده. یا کسایی که پیانو میزنن بیشتر دچار تخریب مفاصل انگشت ها میشن.
zahra68n
کاربربسی نشاط رفت!
zahra68n
کاربرداستان غم هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
zahra68n
کاربرداستان یک سیب
یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم جاذبه زمین را کشف کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم فکر کرد که چقدر بد شانس است و آن جا را برای همیشه ترک کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سیب را نقاشی کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم مرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سیب را با لذت خورد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم توشه ای از علم سیب بر ذهن گذاشت و عصاره ای شفابخش ساخت برای اثبات توانگری خویش در آن چه مردم معجزه طب می نامیدند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و ان آدم گفت: این سیب توطئه خصمانه دشمنان من است و رفت تا انتقام بگیرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم با اینکه گرسنه بود ، سیب را در جیب نهاد برای روز مبادا!
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سفری کرد به دل ذرات نهان سیب تا فلسفه جهان را در آگاهی از پیوند ذرات آن بیابد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم رفت تا سخاوت درخت را با دوستانش تقسیم کند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم گفت: من هم مثل تو از ریشه و خانواده ام وامانده ام و آن سیب، همدم آن مرد تنها شد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سیب را خاک کرد تا نگاه بد بینانه دیگران طراوت سیب را پژمرده نکند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و او اندیشید که چه دنیای کینه توزی که حتی درخت را به جنگ با آدمی بر می انگیزد و آن درخت را قطع کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم شعری درباره یک سیب نوشت و گفت که زندگی یک سیب است، گاز باید زد با پوست …
ما با سیب زندگیمون چی کار کردیم؟؟؟زندگی های متفاوت نتیجه دیدگاه های متفاوته!zahra68n
کاربریا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از دست حسود چمنش
zahra68n
کاربرمن درموردش شنیدم. تو ایران به بخش بالینی فکر نمیکنم هنوز راه پیدا کرده باشه. اما دارن روش کار میکنن. ولی خب هزینه بالایی داره و …
حتی در مورد بیماری ایدز هم به خاطر همین تفاوت های ژنتیکی امکان درمان وجود داره… اینطور نیست؟
zahra68n
کاربر" کسی که اشتباه نکند، پیشرفت هم نمی کند ((.تدی روزولت ))zahra68n
کاربرسوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد چون چراغان شب مهتاب بی جا سوختیـم
zahra68n
کاربروا!!!! چرا من اصلا این مدلی که این گفته نیستم؟؟؟؟؟ عجیباً غریبا
zahra68n
کاربرمیخواهم و می خواستمت تا نفسم بود می سوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود
(مشیری)
zahra68n
کاربراگر کوسه ها آدم بودند
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است
برای ماهی ها مدرسه می ساختند
وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید
اگر کوسه ها آدم بودند
در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می آموخت
"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"
"برتولد برشت"
zahra68n
کاربراول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود آخر آنجا از هجوم خلق جای ما نبود
وصال شیرازی
-
نویسندهنوشتهها