› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستانهاي كوتاه و آموزنده
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
ژانویه 24, 2011 در 4:43 ب.ظ #6671
zahra68n
کاربراگر کوسه ها آدم بودند
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است
برای ماهی ها مدرسه می ساختند
وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید
اگر کوسه ها آدم بودند
در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می آموخت
"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"
"برتولد برشت"
ژانویه 24, 2011 در 6:30 ب.ظ #6672amir
کاربریك شب سرد پاییز یك پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشه زد: تیك! تیك! تیك!
پسرك كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه كوچیك اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت: میخوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرك با اوقات تلخی جواب داد: نمیشه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش پسرك از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست میشیم".
مدتها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانههای زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.
خسته از انتظار، پسرك پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانهها بیشتر از یك یا دو روز نیست!
پسرك از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه:
برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد
ژانویه 24, 2011 در 6:36 ب.ظ #6673emerson
کاربرچه تراژدیک…
خیلی قشنگ بود، مرسی
ژانویه 24, 2011 در 6:48 ب.ظ #6674amir
کاربرآوردهاند که: وقتی، سولون[**] آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، که از دولتهای واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت میکرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنجها و ذخایر بسیار داشت و به تموّل خود میبالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنجها و خزینه و ذخاير مرا ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آنسان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبختتر از من کسی را در عمر خود دیدهای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی تلوس نام، مرد نیکی بود و فرزندان صالح داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای دفاع از وطن خود می کرد، کشته شد. من آن شخص را خوشبخت میدانم. کرزوس از بیعقلی سولون متعجب شد و گفت: پس از او، که را خوشبختتر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد: از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعی که آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان به عمل میآمد، پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، قدرت نداشت که پیاده برود، وسیلهای هم برای رفتن نبود، یعنی چهارپا حاضر نداشتند که به ارابه ببندند و او را ببرند، چون اظهار تأسف از ناتوانی خود به رفتن به معبد کرد، پسرها گفتند اسب نداریم، اما خود، از اسب کمتر نیستیم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شد و در معبد دعا کرد که خداوند، بالاترین سعادتها را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست، دید هر دو پسرش مردهاند. دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ، خداوند مجالشان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فوراً آنها را به بهشت برد.
حوصلهی کرزوس از این داستانها تنگ شد و گفت: این سخنها چیست!؟ من با این همه دارایی و گنجها و جواهر از این اشخاص گمنام، سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من تو را از خوشبختها نشمردم. برای اینکه نمیدانم در آینده به سرت چه میآید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی کوروش، مؤسس سلطنت ايران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. تودهای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه میگوید؟! او را آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر خون کرزوس درگذشت.
* آنچه ميخوانيد گوشهاي از ديباچهي كتاب است. رهپو
** Solon: جدّ مادري افلاطون كه مقام حكمت داشت. رهپو
ژانویه 24, 2011 در 8:12 ب.ظ #6675emerson
کاربراین دیگه واقعا فوق العاده بود، انصافا دستتون درد نکنه…
ژانویه 25, 2011 در 11:30 ب.ظ #6676emerson
کاربردرست شب قبل از اعدامش !!!! …
آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!
اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.
اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.
نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد حرومزاده” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.
ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!
ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!
به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!
ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!
من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!
اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟
از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!
من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!
اداورد حرومزاده با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!
من: چی شده؟
فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!
من: بگو
فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!
من: چه کاری؟
فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.
من: خوب!
فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.
من: خوب من چیکار کنم؟
فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!
من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!
من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟
فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!
من: نگران نباش!
صدای ناهنجار ادوارد حرومزاده رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.
چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!.
ژانویه 26, 2011 در 7:46 ق.ظ #6677elhami
کاربرکباب شد!!!….. همون کبد مذکور…!!!
خیلی قشنگ بود …
ژانویه 26, 2011 در 11:56 ق.ظ #6678amir
کاربرژانویه 26, 2011 در 4:26 ب.ظ #6679zahra68n
کاربرداستان یک سیب
یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم جاذبه زمین را کشف کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم فکر کرد که چقدر بد شانس است و آن جا را برای همیشه ترک کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سیب را نقاشی کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم مرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سیب را با لذت خورد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم توشه ای از علم سیب بر ذهن گذاشت و عصاره ای شفابخش ساخت برای اثبات توانگری خویش در آن چه مردم معجزه طب می نامیدند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و ان آدم گفت: این سیب توطئه خصمانه دشمنان من است و رفت تا انتقام بگیرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم با اینکه گرسنه بود ، سیب را در جیب نهاد برای روز مبادا!
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سفری کرد به دل ذرات نهان سیب تا فلسفه جهان را در آگاهی از پیوند ذرات آن بیابد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم رفت تا سخاوت درخت را با دوستانش تقسیم کند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم گفت: من هم مثل تو از ریشه و خانواده ام وامانده ام و آن سیب، همدم آن مرد تنها شد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم سیب را خاک کرد تا نگاه بد بینانه دیگران طراوت سیب را پژمرده نکند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و او اندیشید که چه دنیای کینه توزی که حتی درخت را به جنگ با آدمی بر می انگیزد و آن درخت را قطع کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه آدم ، و آن آدم شعری درباره یک سیب نوشت و گفت که زندگی یک سیب است، گاز باید زد با پوست …
ما با سیب زندگیمون چی کار کردیم؟؟؟زندگی های متفاوت نتیجه دیدگاه های متفاوته!ژانویه 26, 2011 در 9:16 ب.ظ #6680emerson
کاربرداستان چهار همسر
روزگاری پادشاه ثروتمندی بود که چهار همسر داشت، اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست می داشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرایی می کرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.
پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و او را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت می نمود، اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت و به سختی به او توجه می کرد، ولی برعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد، به سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود، رفت و گفت: "من تو را بسیار دوست داشتم، بهترین جامه ها را بر تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام، اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟"
او پاسخ داد: "بهیچ وجه!!" و بدون کلامی از آنجا دور شد، این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید: "من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام، هم اکنون رو به احتضارم، آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟"
او گفت: "نه هرگز!!، زندگی بسیار زیباست، اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت می برم!"
پادشاه نا امید به سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید: "من همیشه در مشکلاتم از تو کمک جسته ام و تو مرا یاری کردی، من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟"
همسر دوم پادشاه در پاسخ وی گفت: "نه متاسفم، من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم، من در بهترین حالت فقط می توانم تو را تا قبر همراهی نمایم!"، این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد.
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت: "من با تو خواهم بود و تو را همراهی خواهم کرد، تا هر کجا که تو قصد رفتن نمایی!"
شاه نگاهی انداخت، همسر اول خود را دید، او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود، شاه با اندوه و شرمساری بسیار گفت: "من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل میآوردم، من در حق تو قصور کردم و …"
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر در زندگی خود هستیم، همسر چهارم ما، همان جسم ماست، مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم، وقتی که می میریم، او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم، داراییها، موقعیت و سرمایه ما هستند، زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران می شوند.
همسر دوم، خانواده و دوستانمان هستند، مهم نیست که چقدر با ما بوده اند، آنها حداکثر تا مزار ما می توانند به همراه ما باشند.
اما همسر اول، روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت فراموش می شود، در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی می کند .
از روح خود مراقبت کرده، او را تقویت نمایید، زیرا که آن بزرگترین هدیه هستی است.
ژانویه 27, 2011 در 3:57 ب.ظ #6681zahra68n
کاربرمثل همیشه عالی
ژانویه 27, 2011 در 3:58 ب.ظ #6682zahra68n
کاربردر جائی خواندم که: بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد … تله آماده است.
میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.
این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. این داستان قرن هاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.
اگر خوب فکر کنیم … آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم افکار قدیمی و تعصبات خشک را کنار بگذاریم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟
آیا …؟!
ژانویه 27, 2011 در 4:44 ب.ظ #6683parham
کاربردستمان جایی گیر نیست ولی…
ژانویه 29, 2011 در 9:27 ب.ظ #6684elhami
کاربرسنگ پشت
پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك بال… ؛ سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدالت نيست.
كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه. و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود و گفت : نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد… هيچ كس نمي رسد. چرا؟ چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش سنگين بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد….
ژانویه 29, 2011 در 9:30 ب.ظ #6685emerson
کاربرپری دریایی
" السی " دخترکوچکی بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد
و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود .
در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ،داستانی در مورد پری دریایی شنید .
از آن روز به بعد دخترک تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود.
او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد .
پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید
اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ،
باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ،
حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "
مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری – داخل دریا – به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شنا کنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف بیاوری تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "
دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و
هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید
کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید
داخل یکی از صدفها ، مرواریدی درشت و درخشان وجود دارد !
" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید …
آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ،
اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد!
نوشته : الساندرو پوپل
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.