› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستانهاي كوتاه و آموزنده
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
نوامبر 9, 2010 در 8:44 ب.ظ #6626
emerson
کاربربسيار زيبا و پر مغز بود، ممنون
نوامبر 9, 2010 در 10:04 ب.ظ #6627emerson
کاربرروزی ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت كرد. ملا نمی دانست كه خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر كاری كرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی كه دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام كند كه دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت … بعد از مدتی متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدین گفت :لعنت بر من كه نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و پُست مهمی برسد
هم آنجا را خراب می كند و هم خودش را هلاک میکندنوامبر 10, 2010 در 8:14 ق.ظ #6628zahra68n
کاربرعالی بود !!!
نوامبر 10, 2010 در 11:30 ب.ظ #6629emerson
کاربرممنون
نوامبر 11, 2010 در 5:12 ب.ظ #6630elhami
کاربرروزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.. .
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری !
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست…
نوامبر 11, 2010 در 8:30 ب.ظ #6631emerson
کاربراحسنت ، بسيار تامل برانگيز بود
نوامبر 11, 2010 در 9:55 ب.ظ #6632emerson
کاربرروزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند:کجا می روی؟گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی
می کند ببرم.
گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی
این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش
می فهمد که دوستش دارم
نوامبر 12, 2010 در 7:22 ق.ظ #6633aminima
مشارکت کنندهروزي روزگاري، عابد خداپرستي بود که در عبادتكده اي در دل کوه راز و نياز خدا ميکرد، آنقدر مقام و منزلتش پيش خدا زياد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر ميکرد تا از طعام بهشتي، براي او ببرند… و او را بدينگونه سير نمايند. بعد از 70 سال عبادت ، روزي خدا به فرشتگانش گفت: امشب براي او طعام نبريد، بگذاريد امتحانش کنيم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبري نشد، تا جايي که گرسنگي بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پايين آمد و به خانه آتش پرستي که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوي راه او را گرفت… مرد عابد يک قرص نان را جلوي او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نيز جلوي او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمي گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانيت قرص سوم را نيز جلوي او انداخت و گفت : اي حيوان تو چه بي حيايي! صاحبت قرص ناني به من داد اما تو نگذاشتي آنرا ببرم؟
به اذن خداي عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بي حيا نيستم، من سالهاي سال سگ در خانه مردي هستم، شبهابي که به من غذا داد پيشش ماندم ، شبهايي هم که غذا نداد باز هم پيشش ماندم، شبهايي که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم… تو بي حيايي، تو که عمري خدايت هر شب غذاي شبت را برايت فرستاد و هر چه خواستي عطايت کرد، يک شب که غذايي نرسيد، فراموشش کردي و از او بريدي و براي رفع گرسنگي ات به در خانه يک آتش پرست آمدي و طلب نان کردي…نوامبر 12, 2010 در 7:05 ب.ظ #6634zahra68n
کاربرمردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است…
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد…نوامبر 13, 2010 در 6:38 ق.ظ #6635farmehr
کاربرسلام.از تمامی دوستان بابت مطالب جالب وآموزندشون ممنونم.
نوامبر 14, 2010 در 8:50 ب.ظ #6636elhami
کاربرپادشاهی، حکیمان را فرا خواند و گفت: مرا چیزی بیاموزید که اگر بسیار غمگین باشم، در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم و فریفته روزگار نگردم. حکیمان مدتی مشورت کردند و سرانجام، نگینی بر انگشتری او ساختند که روی آن نوشته شده بود: این نیز بگذرد…
نوامبر 21, 2010 در 3:53 ب.ظ #6637elhami
کاربر5 داستان کوچک، یک درس بزرگ
داستان اول :
دارم از خیابونی عبور میکنم .
یک گودال عمیق گوشه خیابون داره خودنمایی میکنه .
اوه.. افتادم … تو گودال !
خدای من ! انگار گم شدم! یکی به دادم برسه !
اشتباه من نبود که !
حالا یک عمر طول میکشه تا خودم رو از شر این گودال مزاحم نجات بدم !
داستان دوم:
دوباره دارم از همون خیابون رد میشم .
یک گودال عمیق گوشه خیابونه .
وانمود میکنم ندیدمش !
اوه…. نه… باز که افتادم توش !
اشتباه از من نیست که !
حالا اینبار چقدر طول میکشه تا از شرش خلاص بشم؟!
داستان سوم:
باز هم دارم از همون خیابون رد میشم.
کنار خیابون یک گودال عمیقه!
آهان دیدمش همین جاست.
اوه نه … باز هم افتادم توش. انگار این شده عادته من!
چشمام رو باز میکنم.
خوب به دور و برم نگاه میکنم.
انگار اشتباه از منه!
اینبار فوری از اون دخمه میام بیرون.
داستان چهارم:
باز هم از همون خیابون کذایی رد میشم.
آره، همون خیابونی که توش یک گودال عمیقه!
اینبار گودال رو دور میزنم.
داستان پنجم:
حالا من یک خیابون دیگه رو واسه پیادهروی انتخاب کردم.
نوامبر 22, 2010 در 10:45 ق.ظ #6638emerson
کاربرچه داستان پر مغزي! به نظر ميرسه خيلي حرف توش هست ! كه سخت ميشه همشو درك كرد!
نوامبر 22, 2010 در 9:43 ب.ظ #6639emerson
کاربرگفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟…
شعري با معاني بسيار زيبا و عميق از فريدون مشيرينوامبر 23, 2010 در 11:06 ب.ظ #6640elhami
کاربريك روز زندگی ، دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: “عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.”لا به لاي هق هقش گفت: “اما با يك روز… با يك روز چه كار مي توان كرد؟ …”خدا گفت: “آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد”، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: “حالا برو و يک روز زندگي كن.”او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد، اما ميترسيد حركت كند، ميترسيد راه برود، ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: “وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم..”آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند …..او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما …اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.او در همان يك روز زندگي كرد.فرداي آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: “امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!”زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است..امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ -
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.