› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستانهاي كوتاه و آموزنده
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
می 23, 2011 در 10:49 ق.ظ #6748
rozita
کاربرجالب بود!
می 25, 2011 در 11:01 ب.ظ #6749emerson
کاربرژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.
می 31, 2011 در 8:06 ب.ظ #6750emerson
کاربرروزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندنی بده . راهب به شاگردش گفت کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و ازش خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش " پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدند کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . " پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "
ژوئن 2, 2011 در 12:27 ق.ظ #6752elhami
کاربرروزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم«
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
" بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است "
…عشق بورزید تا به شما عشق بورزند…
ژوئن 8, 2011 در 3:07 ب.ظ #6753elhami
کاربردلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند
دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدندقدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بودمي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم
و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم
مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار،
می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتمپارسايي از کنارم رد شد….
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست
اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است
و زيباترين خطر….. از دست دادن!تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ….برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور،
جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ايرو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده امهزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم
تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت
” حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست “وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست…
ژوئن 8, 2011 در 7:11 ب.ظ #6754emerson
کاربراحسنت واقعا ، زيبا بود
ژوئن 15, 2011 در 5:39 ب.ظ #6755zahra68n
کاربر
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها
در گرفت.آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من
بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا
وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته
باشد.مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون
آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف
و به هم ريخته بود.مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من
آرايشگرها هم وجود ندارند.آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو
را کوتاه کردم.مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي
که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه
نميکنند.مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه
نميکنند و دنبالش نمي گردند.براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!
ژوئن 20, 2011 در 7:18 ب.ظ #6756rozita
کاربر
پیرزنی 91 ساله بعد از یك زندگی شرافتمندانه چشم از جهان
فرو بست. وقتی خدا را ملاقات كرد از خدا چیزهایی پرسید كه
همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود.
مگر غیر از
این است كه تو خالق بشر هستی؟ مگر غیر این است كه همه را
یكسان و برابر آفریدی؟ پس چرا مردم با هم رفتار بد دارند؟خدا جواب داد هر انسانی كه وارد زندگیتان می شود
درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست كه چیزهای
مختلفی از زندگی، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید.پیرزن كاملا گیچ شده بود، پس از آن خداوند شروع به
شكافتن مساله نمود. وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می
آموزد كه حقیقت همیشه آن گونه نیست كه وانمود می كنند پس
تو می فهمی كه صداقت همیشه آشكار نیست. اگر می خواهی از
درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را كه زده اند كنار
بزنی و ماسك خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود
واقعی تو را ببینند.وقتی كسی از تو چیزی را می
دزدد به تو می آموزد كه هیچ چیز همیشگی نیست و اینكه همیشه
قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر
چرا كه ممكن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این
داشتنی ها، یك دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص
زندگیت باشد. چرا كه فقط امروز آنها در كنار تو هستند و
باید قدر آنها را بدانی. وقتی كسی به زندگیت لطمه و خسارتی
وارد می كند به تو می فهماند كه پیمانهای انسانی ترد و
شكننده هستند. پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین
كار ممكن است كه می توانی انجام دهی.وقتی كسی
تو را تحقیر كرد به تو می آموزد كه هیچ دو نفری مثل هم
نیستند. اگر با مردمی مواجه شدی كه با تو فرق داشتند، از
ظاهر وعمل آنها در موردشان قضاوت نكن به كنه و اصل آنها
رخنه كن و آنگاه از قلبت نظر سنجی كن . وقتی كسی قلب تو را
شكست به تو می آموزد كه دوست داشتن همیشه این معنی را نمی
دهد كه شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد اما با این
وجود به عشق پشت نكن چون وقتی شخص مناسبت را یافتی آرامش و
لذتی را كه او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات
را مبدل به نیك فرجامی خواهد كرد.وقتی كسی با
تو دشمنی كرد به تو می آموزد كه هر كسی ممكن است اشتباه
كند در این لحظه بهترین كاری كه می توانی انجام دهی این
است كه آن شخص را بدون هیچ ریا و خودنمایی عفو كنی، بخشیدن
كسانی كه باعث آزار شما می شوند مشكل ترین كاری است كه می
توان انجام داد.وقتی كسی را كه دوست داشتی به
تو خیانت می كند به تو می آموزد تا مقاوم نبودن در برابر
وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است. در برابر وسوسه ها مقاوم
باشید كه اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را میگیرید.وقتی كسی تو را فریب می دهد به تو می آموزد كه حرص و آز
ریشه در بدبختی دارد.از ته دل آرزو كن تا
رویاهایت به واقعیت بپیوندد این اصلا مهم نیست كه خواسته
هایت چقدر بزرگ باشند. به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز
اجازه نده تا وسواس فكری بر اهدافت پیروز گردد. فكرهای
منفی را در تله مثبت اندیشی نابود كن .وقتی
كسی تو را مسخره می كند به تو می آموزد كه هیچ شخصی كامل
نیست.مردم را با شایستگی هایی كه دارند بپذیر
و كم و كاستی هایشان را تحمل كن.هرگز شخصی را
بخاطر عیوبی كه قادر به كنترل آن نیست از خود طرد مكن .
پیرزن كه تا این لحظه محو صحبت های خدا بود نگران این
مساله شد كه هیچ درسی توسط انسانهای خوب به بشر داده نمی
شود؟خدا گفت ظرفیت بشر برای دوست داشتن ،
بزرگترین هدیه من به بشر است هر عملی كه از عشق سر می زند
به تو درسی می آموزد.
وقتی كسی به تو عشق می ورزد به
تو می آموزد كه عشق ،مهربانی، فروتنی، صداقت، حسن نیت و
بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نمایند.در برابر هر عمل خیر، عمل شری نیز وجود دارد این تنها بشر
است كه اختیار كنترل و برقراری توازن بین اعمال نیك و بد
را دارد.وقتی در زندگی كسی وارد می شوید
ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید…
دوست دارید
معلم عشق باشید یا بدی؟ و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید
برای من نیكی به ارمغان می آورید یا شر و بدی؟ برای خود
راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد وعذابی سخت؟ شادی بیشتر
یاغم بیشتر؟ژوئن 28, 2011 در 5:31 ق.ظ #6759jamal
کاربرپادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت
سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم
مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به
داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى
که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده
لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.
ژوئن 29, 2011 در 10:26 ب.ظ #6760emerson
کاربر
فرار از زندگیروزی شاگردی به استاد
خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من
بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت: بله با کمال میل.
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد.
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،
برد.استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
مکالمات بین کودکان به این صورت بود : الان نوبت من است که فرار کنم و
تو باید دنبال من بدوی.– نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی !
– اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل…
استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که
از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از
حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود
انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و
من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:
تلاش برای فرار از زندگی
…جولای 6, 2011 در 9:50 ب.ظ #6761emerson
کاربر
معرفی
روزی
لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی
وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش
برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون
تولستوی هستم .زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را
زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت :
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادیدجولای 19, 2011 در 5:41 ب.ظ #6762atefe314
کاربرروزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی
نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که
پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت
حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در
حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی
را آرزو می کنم.یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار
بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و
می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع
دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم
به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و
مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست
عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدمجولای 19, 2011 در 8:26 ب.ظ #6763emerson
کاربرخیلی قشنگ بود ولی اونا حتما تو آرژانتین ازین چیزا کم دیدن بیاد ایران که از خوشحالی میترکه از بس که خبر خوب اینجوری میشنوه !!!
جولای 21, 2011 در 11:38 ب.ظ #6764emerson
کاربرطلبه جوان و
دختر فراریشب هنگام محمد باقر – طلبه
جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او
شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ
نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد
و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده
بود در گوشهاي از اتاق خوابيد.صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم
را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ….
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست
جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي
کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر
نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که
تمام انگشتانش سوخته و … علت را پرسيد.طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که
نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع ميگذاشتم
تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب
تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست
مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده
را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه
تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي
مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود.جولای 22, 2011 در 12:59 ب.ظ #6765tasnim
کاربرآفرین به شما ومیرداماد
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.