› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستانهاي كوتاه و آموزنده
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
ژانویه 29, 2011 در 9:35 ب.ظ #6686
elhami
کاربرباحال بود!
ژانویه 30, 2011 در 5:51 ب.ظ #6687parham
کاربرهوا گرفته بود، بارون می بارید، کودکی آهسته گفت: خدایا! گریه نکن درست میشه! خدا گفت: مخلوقم خدا که گریه نمی کنه، بارون من اشک شوق فرشته هاست رهسپار سادگیه کودکانه ی تو و دنباله ی آرزوی فرشته هامه که کاش بنده هات همیشه بچه بودند…
ژانویه 31, 2011 در 2:11 ب.ظ #6688amir
کاربرروزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست شاهزاده جوان را بکشد اما تحت تاثیر جوانی او و افکار و عقایدش قرار گرفت.
از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. شاهزاده جوان یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟!!
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای شاهزاده جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
شاهزاده جوان به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار…
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده جوان فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از شاهزاده جوان خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر می خواست که با نزدیکترین دوست شاهزاده جوان و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
شاهزاده جوان از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد.
شاهزاده هرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش ، از این پیشنهاد باخبر شد و با او صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان دوستش نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد.
پاسخ جادوگر این بود: زنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند !
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان شاهزاده جوان به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد.
پادشاه همسایه، آزادی شاهزاده جوان را به وی هدیه کرد و دوست شاهزاده و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و دوست شاهزاده خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. او شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که تو با من به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بودی، از این به بعد نیمی از شبانه روز می توانم خودم را زیبا کنم و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشم.
سپس جادوگر از وی پرسید: کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟
مرد جوان در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند…!
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید… انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟!
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید !
آنچه مرد جوان انتخاب کرد این بود:
او می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال شاهزاده جوان داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که مرد جوان به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود…
فوریه 2, 2011 در 7:34 ق.ظ #6689sisito
کاربردر روزگاران قدیم پیرمردی روستایی بود که از مال دنیا فقط یک پسر و یک اسب داشت.روزی از روز ها اسب پیرمرد فرار میکند و همه ی همسایه های پیرمرد به دیدارش رفتند و گفتند: ((عجب بدشانسی که اسبت فرار کرده!))
پیرمرد روستایی گفت: ((شما از کجا میدانید که من بد شانسم یا خوش شانسم که اسب فرار کرده؟!))همسایه ها با حیرت گفتند: ((خب مشخصه که تو خیلی بد شانسی که اسبت فرار کرده!))هنوز یک هفته نشده بود که اسب وحشی به خانه بازگشت.این بار همسایه ها برای تبریک گفتن به خانه ی پیرمرد رفتند . گفتند: ((وای ! چقدر بخت بلندی داشتی که اسبت با بیست اسب دیگر به خانه بازگشته!))
پیر مرد دوباره پاسخ داد: ((شما از کجا میدانید که این از بدشانسی من بوده یا خوش شانسی؟!)) همسایه ها پاسخ دادن: ((خب مشخصه که تو خیلی خوش شانس بوده ای ))
فردا ی همان روز پسر پیرمرد هنگام اسب سواری در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. بار دیگر همسایه ها آمدند: ((عجب شانس بدی!))
و پیرمرد روستایی گفت: ((شما از کجا میدانید که این از بدشانسی ام من بوده یا خوش شانسی ام؟))
چند نفر از همسایه ها با خشم گفتن: ((البته که بد شانسی عجب پیر مرد ابله و نادانی هستی!))
چند روز بعد نیروهای دولتی برای بردن جوانان به خدمت سربازی از راه رسیدنو تمام سربازان سالم را برای جنگ در سرزمین دور با خود بردند! اما پسر پیرمرد به خاطر پای شکسته اش از جنگیدن معاف شد.
و پیرمرد روستایی گفت از کجا میدانید که. . . . . . ؟
فوریه 2, 2011 در 8:12 ب.ظ #6690ناشناس
غیرفعالخدایا چرا من ؟!
قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون آرتور اشی به خاطر خون آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی درسال ۱۹۸۳ دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد ! اودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود : چرا خدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟ آرتور در پاسخش نوشت : دردنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند . 5 میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند . 500 هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند. 50 هزارنفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزارنفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند. 4 نفر به نیمه نهائی می رسند و 2 نفر به فینال وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟
فوریه 2, 2011 در 8:30 ب.ظ #6691emerson
کاربربسیار زیبا و با مفهموم بود
تشکر
فوریه 4, 2011 در 9:56 ب.ظ #6692elhami
کاربرراه بهشت
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درختعظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا راترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پيادهروي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»
– «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم.»
دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت: «ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بنوشيد.»
– اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد.
– ما خيلي تشنهايم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
– بهشت
– بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
– آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود!
– كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند…
بخشي از كتاب «شيطان و دوشزه پريم»، پائولو كوئيلو
فوریه 5, 2011 در 7:48 ب.ظ #6693emerson
کاربربسیار بسیار زیبا بود
واقعا ممنون
فوریه 8, 2011 در 10:17 ب.ظ #6694elhami
کاربرانعکاس زندگي
پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآييي!! صدايي از دوردست آمد:آآآييي!! پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟ پاسخ شنيد: کي هستي؟ پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي! پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد. اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت بهوجود ميآيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را به تو خواهد داد…
فوریه 9, 2011 در 9:00 ب.ظ #6695emerson
کاربردرس زندگی
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول؛ مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت. به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
سوم؛ کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم: این روشنایی را از کجا آوردهای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم؛ زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شدهام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
فوریه 10, 2011 در 1:02 ق.ظ #6696elhami
کاربرروزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد:….
اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10….
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت…
فوریه 10, 2011 در 2:11 ب.ظ #6697jamal
کاربریك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد
متوجه نامه ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای
به خدا ! با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند…در نامه این طور
نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی
می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه
تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از
دوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من
هستی به من كمك كن …
كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان
داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری
روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …
همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال
بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری
از آن پیرزن به اداره پست رسیدكه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم . با لطف
تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.
من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی …
البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند …!!!
فوریه 10, 2011 در 9:58 ب.ظ #6698emerson
کاربرداستان فرعون و شیطان
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه
انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون
یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای
بیندیشد و همچنان
عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با
این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی
می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه
خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می
آید.
فوریه 13, 2011 در 9:03 ب.ظ #6699emerson
کاربرپیرمرد و دخترک !!!! …
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
– غمگینی؟
– نه .
– مطمئنی ؟
– نه .
– چرا گریه می کنی ؟
– دوستام منو دوست ندارن .
– چرا ؟
– چون قشنگ نیستم !
– قبلا اینو به تو گفتن ؟
– نه .
– ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !
– راست می گی ؟
– از ته قلبم آره…
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد…
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
فوریه 14, 2011 در 5:38 ق.ظ #6700atefe314
کاربراوووه….! خیلی وقت بود متحول نشده بودم – ممنون دکتر شریفی ببابت «پیرمرد و دخترک»
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.