› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستانهاي كوتاه و آموزنده
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
فوریه 14, 2011 در 6:20 ب.ظ #6701
emerson
کاربرخواهش میکنم
قابلی نداشت، خوشحالم که این داستان تاثیری داشت
فوریه 22, 2011 در 9:48 ق.ظ #6702atefe314
کاربردر عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند
تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که :با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ،
چون گرمای وجود دیگری مهمتراست…و این چنین توانستند زنده بمانند…
بهترین رابطه این نیست که ، اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است که
هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبیهای آنان را تحسین نماید …
فوریه 22, 2011 در 9:51 ق.ظ #6703atefe314
کاربرروایت ایرانیان از عبید زاکانی:
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله
نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی
رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده
نگهبان نگماردهاند؟»
گفت:
«*میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.*» خواستم
بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده
گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند *خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش
کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
حقیقته یا نه؟؟!
فوریه 22, 2011 در 9:54 ق.ظ #6704atefe314
کاربردر میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت…
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت …
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی پس مغلوب گشتی
فوریه 22, 2011 در 9:25 ب.ظ #6705emerson
کاربربسیار زیبا بودند
تشکر
راستی اون عبید زاکانی یه بار تو سایت نوشته شده فکر کنم درهمینجا یا تاپیک داستانها!
فوریه 23, 2011 در 7:16 ق.ظ #6706atefe314
کاربرکلامی از شیخ بهائی:
آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا :
اگر بسيار كار كند، میگويند احمق است !
اگر كم كار كند، میگويند تنبل است!
اگر بخشش كند، ميگويند افراط ميكند!
اگر جمعگرا باشد، میگويند بخيل است!
اگر ساكت و خاموش باشد میگويند لال است!!!
اگر زبانآوری كند، میگويند ورّاج و پرگوست ..!
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگويند رياكاراست!!!
و اگر نكند میگويند كافراست و بیدين …..!!!
لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد
و جز ازخداوند نبايد ازكسی ترسيد.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید ؛
مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.
مارس 10, 2011 در 7:54 ق.ظ #6707atefe314
کاربرکشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد….
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »
مارس 10, 2011 در 3:57 ب.ظ #6708jamal
کاربر– میزنمت ها!
– جرئت داری بزن! فکر کردی چند تا کلاس درس خوندی و چند تا آدم بیچاره دکتر صدات میکنن کسی شدی؟
دستش را مشت کرد و خون توی صورتش دوید.
– اونوقتا که هیشکی آدم حسابت نمیکرد یادته؟ ولی من خوب یادمه. . . .خوب نگاه کن شاید یادت بیاد!
دستش را بالا برد و کوبید. . . مشتش خونی شد . . . آینه هزار تکه شده بود. . . .
مارس 13, 2011 در 4:53 ب.ظ #6709atefe314
کاربردست ها!
يک توپ بسکتبال تو دست من تقريباً 19 دلار مي ارزه .
يک توپ بسکتبال تو دست مايکل جوردن تقريباً 33 ميليون دلار مي ارزه.
بستگي داره تو دست کي باشه .
يک راکت تنيس تو دست من بدون استفاده است .
يک راکت تنيس تو دست آندره آقاسي ميليونها مي ارزه …
بستگي داره تو دست کي باشه .
يک عصا تو دست من مي تونه يه سگ هار رو دور کنه .
يک عصا تو دست موسي درياي بزرگ رو مي شکافه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
دوتا ماهي و پنج تيکه نون تو دست من دوتا ساندويچ ماهي ميشه .
دوتا ماهي و پنج تيکه نون تو دستاي عيسي هزاران نفر رو سير ميکنه .
بستگي داره تو دست کي باشه
همونطور که مي بيني، بستگي داره تو دست کي باشه .
پس دلواپسي ها، نگراني ها، ترس ها، اميدها، روياها، خانواده ها و نزديکانت رو به دستان خدا بسپار چون …
بستگي داره تو دست کي باشه
مارس 14, 2011 در 3:21 ب.ظ #6710atefe314
کاربرزندگی کن!!
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم …
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به خرج کردن …
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، به راحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از
ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از ولخرج بود و سرخوش…
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا
از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من
برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …… نه، ….. نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
حیف که من دیر فهمیدم الان هم که فهمیدم دیگه حال زندگی کردن ندارم.
مارس 14, 2011 در 8:59 ب.ظ #6711ناشناس
غیرفعالگل
مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن.مارس 17, 2011 در 11:00 ب.ظ #6712emerson
کاربربسیار متشکر از این داستان زیبا
مارس 19, 2011 در 2:57 ق.ظ #6713elhami
کاربرعاشق و معشوق: من رو دوست داري؟؟ آره! معلومه كه دوستت دارم. حاضري برام هركاري بكني؟؟ اين هم آخه سئوال داره؟ تو بگو من برات ميميرم! مثلا چيكار ميكني برام؟ هرچي كه تو بگي! ببين من براي مهريهام يك كاميون گل رز ميخوام! باشه قبوله. هرچي تو بگي. ببين من ميخوام تو ديگه با اون دوستات نري جايي! باشه قبوله. هرچي تو بگي. اصلا از اين اخلاقت هم كه توي جمع زياد حرف ميزني خوشم نمياد اگه من رو دوست داري اين عادت رو هم بايد ترك كني! باشه قبوله هرچي تو بگي.
باشه قبوله هرچي تو بگي!
عاشق و خدا:خدايا من تو رو خيلي دوست دارم. هميشه بهت اين رو گفتم. هميشه توي مناجات شعبانيه اون قسمتش كه خيلي دوسش دارم گفتم كه اگر من رو به جهنم بندازي هم به همه اهل جهنم اعلام ميكنم كه من تو رو دوست داشتم و دارم. بنده من! من هم به تو علاقه دارم و اگر ميدونستي شدت علاقه من رو از خوشحالي دوست داشتي زودتر به سمت من حركت كني. راستي خدايا چرا نماز صبح بايد دو ركعت باشه؟ نه قبوله هرچي تو بگي اما ميخوام دليلش رو هم بدونم. اين كه اشكال نداره. راستي خدايا چرا اون چيزي رو كه ازت خواستم بهم ندادي؟ صلاح تو نبود. اما من ميخواستم. اگه بهت ميدادم از من دور ميشدي! نه خدايا! فكر ميكني. من دوستت دارم. هرچي تو بگي اما اين حرف من رو هم گوش كن. تازه اون يكي اون دفعه كه اومدم مشهد جلوي امام رضا(ع) ازت يك خواهشي كردم هنوز اون هم درست نشده! درست ميشه اما كمي بايد صبر داشته باشي. ببين خدايا هرچي تو بگي اما من عجله دارم. اگر زود به دستش بياري زود هم از دستش ميدي. نه خدايا! هرچي تو بگي اما تو به من زود بده من خودم حواسم هست كه چطور ازش مواظبت كنم. نگران نباش از دستش نميدم. بايد صبر كني! صبر؟ هرچي تو بگي اما اگه فردا كارم رو درست نكني من باهات قهر ميكنم. اصلا ديگه نماز هم نميخونم تا ببيني كه خيلي جدي حرف ميزنم. خوب خودت ضرر ميكني! من كه به اون نماز محتاج نيستم. من اين چيزها حاليم نيست. من ميخوام ميخوام ميخوام…. اين يكي از امتحاناتت هست. محبتت چقدر بود؟؟ نه خدايا من خيلي دوستت دارم اما… اگه من رو دوست داري فقط گناه نكن مثلا اينجا غيبت نكن! خدايا هرچي تو بگي اما آخه نميشه كه من وسط اين جمع اظهار نظر نكنم و نگم كه من هم ميدونم كي چيكار كرده! ضايع ميشم. دروغ نگو! خدايا باشه هرچي تو بگي اما اگه راستش رو بگم كه كارم پيش نميره! باشه خدايا هرچي تو بگي اما يك نظر كه اشكال نداره. تازه اينها عادي شده ديگه! لذتي هم نيست. مواظب… خدايا صدا نمياد! ديگه صدا قطع شد. حالا چند روز ديگه ميام و توبه ميكنم. فعلا هي نگو اين كار رو بكن اون كار رو نكن. تازه يادت نره چيزهايي رو هم كه خواستم زود فراهم كني.
باشه قبوله هرچي تو بگي اما…
عاشق و معشوق: ببين اگه من رو دوست داري بايد يك خونه داشته باشي توي اون خيابوني كه من دوست دارم. باشه قبوله هرچي تو بگي. اگه من رو دوست داري بايد ماشينت مدلي باشه كه من ميخوام. باشه قبوله هرچي تو بگي. باشه قبوله هرچي تو بگي.
عاشق و خدا: اگه من رو دوست داري فقط گناه نكن. باشه قبوله هر چي تو بگي اما…
مارس 19, 2011 در 7:10 ب.ظ #6714farmehr
کاربروصیت من
روزي فرا خواهد رسيد كه جسم من آنجا زير ملحفه سفيد پاكيزه اي كه از چهار طرفش زير تشك تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدم هايي كه سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از كنارم مي گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.
در چنين روزي، تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد…
بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند كه به حيات خود ادامه دهند.
چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب ، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشم هاي يك زن نديده است.
قلبم را به كسي هديه بدهيد كه ازقلب جز خاطره ي دردهايي پياپي و آزار دهنده چيزي به ياد ندارد.
خونم را به نوجواني بدهيد كه او را از تصادف ماشين بيرون كشيده اند وكمكش كنيد تا زنده بماند ونوه هايش را ببيند.
كليه هايم را به كسي بدهيد كه زندگيش به ماشيني بستگي دارد كه هر هفته خون او را تصفيه مي كند.
استخوان هايم، عضلاتم، تك تك سلول هايم و اعصابم را برداريد و راهي پيدا كنيد كه آنها را به پاهاي يك كودك فلج پيوند بزنيد.
هر گوشه از مغز مرا بكاويد، سلول هايم را اگر لازم شد، برداريد و بگذاريد به رشد خود ادامه دهند تا به كمك آنها پسرك لالي بتواند با صداي دو رگه فرياد بزند ودخترك ناشنوايي زمزمه باران را روي شيشه اتاقش بشنود.
آنچه را كه از من باقي مي ماند بسوزانيد و خاكسترم را به دست باد بسپاريد، تا گلها بشكفند…
اگر قرار است چيزي از وجود مرا دفن كنيد بگذاريد خطاهايم، ضعفهايم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند…
گناهانم را به شيطان و روحم را به خدا بسپاريد و اگر گاهي دوست داشتيد يادم كنيد.
عمل خيري انجام دهيد، يا به كسي كه نيازمند شماست، كلام محبت آميزي بگوييد.
اگر آنچه را كه گفتم برايم انجام دهيد، هميشه زنده خواهم ماند…
"رابرت. ن . تست"
مارس 19, 2011 در 11:13 ب.ظ #6715emerson
کاربردکتر الهام و فرمهر واقعا بسیار متون زیبایی رو آورده بودید
جدا تحت تاثیر قرار گرفتم
لازم میدونم تشکر خودم رو اعلام کنم…
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.