داستانهاي كوتاه و آموزنده

انجمن ها طنز و سرگرمی داستانهاي كوتاه و آموزنده

  • این موضوع خالی است.
در حال نمایش 15 نوشته (از کل 151)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #6716
    aminima
    مشارکت کننده

    ک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.

    ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنید.

    خانم گفت: اوه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم. پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد . حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم. خانم و پری سخت ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزوست دیگر. پری چوب جادوئیش را چرخاند و …..آقا 92 ساله شد!

    #6717
    emerson
    کاربر

    جواب نیش عقرب !!!! …

    (ارسال توسط دوست خوبمون یوهان)

    هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند …

    هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

    با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما

    عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

    مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!

    هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن …

    چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

    هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند …

    #6718
    elhami
    کاربر

    خیلی قشنگ بود!heart

    #6719
    atefe314
    کاربر

    یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.

    ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.

    بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!

    ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.

    #6720
    emerson
    کاربر

    با سلام

    ضمن تشکر بابت داستان جالب با مفاهیم عمیق لازم میدونم خدمتتون عرض کنم این مطلب قبلا در این تاپیک یا تاپیک داستان های طنز نوشته شده بود ولی این موضوع چیزی از زیبایی داستان کم نمیکنه وتکرارش باعث یادآوری میشه…

    #6721
    emerson
    کاربر

    قـاضـی زیـرکــــــــــــــــ

    دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

    اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می‌اندازد و اینک می‌گوید گمان می‌کنم طلب تو را داده‌ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

    دومی گفت: من اقرار می‌کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده‌ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

    قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

    پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می‌کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

    قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه می‌گویی؟

    او در جواب گفت: من می‌دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی‌کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

    قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی‌درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره‌اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.

    به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک‌تر بودم

    #6722
    elhami
    کاربر

    خیلی جالب بود.

    ممنون.

    #6723
    farmehr
    کاربر

    عجب قاضی زرنگی!

     

    #6724
    farmehr
    کاربر

    گفتگوهای زیر از کتابی به نام(Disorder in the American Courts ) نقل شده‌اند این‌ها نمونه‌هایی از محاوره‌هایی است که واقعاً در دادگاه‌های آمریکا رخ داده و بعد توسط گزارش‌گران نقل شده‌اند:

     

    وکیل مدافع: این دارویmyasthenia gravis،آیا اصلاً اثری بر حافظهٔ شما دارد؟

    شاهد: بله.

    وکیل مدافع: و به چه اَشکالی بر حافظه‌تان اثر می‌گذارد؟

    شاهد: (چیزها را)فراموش می‌کنم.

    وکیل مدافع: فراموش می‌کنید؟ می‌توانید نمونه‌ای از چیزی را که فراموش کرده‌اید برای ما بگویید؟

     

    وکیل مدافع: خوب دکتر، آیا این صحت ندارد که وقتی شخصی در خواب می‌میرد، تا صبح روز بعد متوجّه این مسأله نمی شود؟

    شاهد: شما واقعاً در امتحان وکالت قبول شده‌اید؟

     

    وکیل مدافع: جوان‌ترین فرزند، همان که بیست و یک ساله است، او چند سال دارد؟

    شاهد: بیست. مثل آی-کیوی تو.

     

    وکیل مدافع: او سه فرزند داشت، درست است؟

    شاهد: بله.

    وکیل مدافع: چند تای آن‌ها پسر بودند؟

    شاهد: هیچی.

    وکیل مدافع: هیچ کدام دختر بودند؟

    شاهد: عالی‌جناب، فکر کنم یک وکیل مدافع دیگر لازم دارم. می‌توانم یک وکیل دیگر بگیرم؟

     

    وکیل مدافع: ازدواج اوّل شما چگونه خاتمه پیدا کرد؟

    شاهد: با مرگ.

    وکیل مدافع: و با مرگ چه کسی؟

    شاهد: حدس بزن.

     

    وکیل مدافع: می‌توانید آن شخص را توصیف کنید؟

    شاهد: قدش متوسط بود و ریش داشت.

    وکیل مدافع: مرد بود یا زن؟

    شاهد: اگر آن موقع سیرکی در شهر نبوده، به نظرم مرد بوده.

     

    وکیل مدافع: آیا حضور شما امروز صبح در این‌جا در پی آگهی استشهادیه‌ای است که برای وکیل مدافع‌تان فرستادم؟

    شاهد: نه، من وقتی می‌خواهم بروم سر کار این جوری لباس می‌پوشم.

     

    وکیل مدافع: دکتر، چند تا از کالبدشکافی‌های‌تان را بر روی آدم‌های مرده انجام داده‌اید؟

    شاهد: همه‌شان را. با زنده‌ها زیادی باید کلنجار رفت.

     

    وکیل مدافع: تمام پاسخ‌های شما باید شفاهی باشد، خوب؟ شما به کدام مدرسه رفته‌اید؟

    شاهد: شفاهی.

     

    وکیل مدافع:آیا زمانی را که به بررسی جسد پرداختید به یاد دارید؟

    شاهد: کالبدشکافی حدود ساعت ۸:۳۰ شب آغاز شد.

    وکیل مدافع: و آقای دنتون در آن موقع مرده‌بود؟

    شاهد: اگر هم نه، وقتی کارم را تمام کردم حتماً مرده بود

     

    وکیل مدافع: شما صلاحیت دادن نمونهٔ ادرار را دارید؟

    شاهد: شما صلاحیت پرسیدن این سؤال را دارید؟

     

    وکیل مدافع: دکتر، پیش از انجام دادن کالبدشکافی، آیا وجود علائم حیاتی را چک کردید؟

    شاهد: نه.

    وکیل مدافع: آیا فشار خون را چک کردید؟

    شاهد: نه.

    وکیل مدافع: چک کردید که آیا تنفس دارد یا نه؟

    شاهد: نه.

    وکیل مدافع: پس، ممکن است که وقتی کالبدشکافی را شروع کردید مصدوم زنده بوده‌باشد؟

    شاهد: نه.

    وکیل مدافع: چه طور می‌توانید این قدر مطمئن باشید دکتر؟

    شاهد: چون مغزش در یک شیشه روی میزم بود.

    وکیل مدافع: متوجهم، با این حال آیا ممکن است که مصدوم هنوز زنده بوده باشد؟

    شاهد: بله، شاید هنوز زنده بوده و کار حقوقی می‌کرده

     

    با عرض پوزش از وکلای عزیز

    #6725
    emerson
    کاربر

    خیلی خنده دار و جالب بود، واقعا دستتون درد نکنه…

    #6726
    emerson
    کاربر
    روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم 

    درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می­خواهی می­توانی تمام سیب­های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.

    آن وقت پسر تمام سیب­های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می­خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

    درخت گفت: شاخه­های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه­ای بساز.

    و آن پسر تمام شاخه­های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت­تر از همیشه برگشت و گفت: می­دانی؟ من از همسر و خانه­ام خسته شده­ام و می­خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله­ای برای مسافرت ندارم.

    درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

    پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

    شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟ 

    مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

    آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید.. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

    عیب جامعه این است که همه می­خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی­خواهد انسان مفیدی باشد.

    درختان میوه خود را نمی­خورند،

    ابرها باران را نمی­بلعند،

    رودها آب خود را نمی­خورند،

    چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

    اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

    در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می­کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

    هر چه بیشتر بدست می­آوری، هرچه کمتر می­بخشی، کمتر داری

    زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

    این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می­تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟
    #6727
    aminima
    مشارکت کننده

    در رابطه با داستان بالا، هر چی کمتر ببخشی، کمتر بهت میبخشن. و هر چی بیشتر داشته باشی، بیشتر ازت میگیرن. واسه همینه که کمتر داری. عموم آدم ها روحشون کوچیک تر از این حرفهاست که بدون منت و بدون انتظار چیزی رو ببخشن یا محبت بورزن. اکثر ما وقتی محبت ببینیم محبت میکنیم. تعدادی کمی اول محبت میکنیم تا محبت ببینیم. اما تعداد بسیار بسیار کمی فقط محبت می کنیم.

    حتما شنیدید که میگن کسی که برای محبت حد و مرز قائل بشه معنی محبت رو درک نکرده. اما واقعا نمیشه بین این آدم ها زندگی کرد و مرتب ازشون خنجر بخوری و به محبت کردنت ادامه بدی! این طوری خیلی زود از پا در میای. مگه اینکه قلب و روحت خیلی بزرگ و عمیق باشه. هرچند خودم بر این باورم که "اگه به اشتباه احمق به نظر بیایم، بهتر از اینه که به ناچار بی رحم باشیم. "

    میگه  وفا را از درخت بیاموز، که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد…

    #6728
    elhami
    کاربر

    کوزه ی ترک خورده

    در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

    یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

    مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.

    کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

    مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "

    موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

    مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ " 

    #6729
    elhami
    کاربر

    گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

    یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

    می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

    صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .

    می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

    ارد بزرگ :دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .

     

     

    #6730
    emerson
    کاربر

    بسی زیبا بود

در حال نمایش 15 نوشته (از کل 151)
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.