پاسخ های ارسال شده در انجمن
-
نویسندهنوشتهها
-
elhami
کاربرالهی !
از سرگشتگی های دنیا و روز گار
خسته و دل نگرانم
می خواهم دیوار های فاصله را کنار بزنم
چرا که به این ایمان و باور رسیده ام که هیچ کس
جز تو فریاد رسم نیست
و نزدیکتر از تو به من وجود ندارد
پس جوانه های یادت را
با اشک ندامت چشمانم
دوباره شکوفا میکنم
امید که پذیرا باشی …
elhami
کاربردنياي عجيبي است کسي که تو را دوست دارد تو دوستش نداري و کسي که تو دوستش داري او تو را دوست ندارد وکسي را هم که تو دوستش داري و او نيز تو را دوست دارد به رسم دين و آيين به هم نميرسيد…
دکتر علي شريعتي
elhami
کاربرالهى !
خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است
یا باسط بسطم ده
و یا قابض قبضم کن . . .
elhami
کاربرالهی!
اگر برای آن به سوی تو می آیم
که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی ،
بگذار که در آنجا بسوزم.
و اگر برای آن به سوی تو می آیم
که لذت بهشت را به من بخشی ،
بگذار که درهای بهشت به رویم بسته شود.
اما اگر به خاطر تو به سویت می آیم ،
محبوبم ٬مرا از خویش مران.
متبرکم کن تا در کنار زیبایی جاودانه ات٬
تا ابد لانه کنم…
elhami
کاربرکم شود مهر ز دوری دگران را لیکن کم نشد مهر من از دوری و افزود بیا…
elhami
کاربراو عاشق شد….
با لبخند آرام زن، چیزی درونش شکست ….تپش قلبش پر توانتر و حرکت خون در رگهایش گرمتر.چیزی در قلبش زنده شد…احساسی داشت توام با رنجی شیرین. او به سادگی عاشق شده بود…عاشق لبخند آرام و نگاه خندان و موهای آشفته در چنگال بادش. و این آغاز همه چیز بود.
عاشق و عاشق تر شد و روزی در اوج نیاز، معشوقش رفت…و او گریست و گریست ولی درد دلش کاسته نشد. و او فریاد کشید و فریاد کشید و درد دلش کاسته که نه، افزون شد. دردش را هیچ کس نمیفهمید. هر التیام دوستی چون خنجری بود بر پشتش…درد دلش آن نیاز مفرطش به آنکه همه چیزش بود را هیچکس نمیفهمید. شکسته های دلش را جمع نکرد..نخواست که به روزگار بی دردی و بی عشقی برگردد… با ان حال نزار با مرگ فاصله ای نداشت.
ولی این پایان داستان عشقش نبود..دلش ماموریتی را آغاز کرده بود که پایانی نداشت. رفتن معشوق تنها بهانه ای بودو چه کسی آنرا باور میکرد؟! روزی در اوج گریه، در اوج رنج تنهایی، کسی آمد و در آغوشش گرفت…
بیاد آورد، در کنار معشوقه اش آشفته و هراسان بود. عشق مفرط به او خواب و خوراکش را گرفته بود در کنار او دلش می سوخت…او را که در آغوش میگرفت دلش دردی داشت اگرچه شیرین، ولی آغشته به رنج. رنجی ناشناخته..رنجی ماورایی. رنجی زیبا و شیرین. حسی که آنرا نمیفهمید.
ولی حالا این کسی در اوج تنهایی در آغوشش داشت، درد دلش را زدوده بود. دیگر آشفته که نه، آرام بود و ایمن . از شادی گریست. و اندیشید: چه پایان خوشی! کسی کنار گوشش گفت: و این آخر راه نیست…باید بازگردی. میخواست بماند ولی چون عاشقی میدانست اطاعت کرد.
همانروز در خیابان مردی دید که صورتش سوخته بود و تاول های عفونی داشت. عاشقش شد. به سویش رفت و او را بوسید. دختر بچه ی زیبایی را دید که در کنار دیوار مدرسه منتظر والدینش بود. عاشقش شد. دستی بر سرش کشید و در آغوشش گرفت. از آن پس عاشق همه بود. و چون عاشقی بلد بود، همه را چون معشوقه اش دوست میداشت.
آنقدر عشق ورزید که دگر درد دلی، هراسی و مرزی نماند. و این هم پایان راه نبود. آنقدر عاشق همه بود که قربانی شدن برای دیگران برایش به شیرینی شهد عسل میمانست. قربانی همه ی عالم. قربانی هرکه را عشق میورزید. چقدر رضایت بخش بود که خون سرخش مفروش قدمهای آدمهای دچار شتاب زده گی دنیا شود. به یقین گرمای خونش حتی از حایل پاشنه های بلند و عاجهای قطورشان هم کف پایشان را گرم میکرد. و آنوقت شاید لختی می ایستادند.
آدم هایی که آب در دلشان تکان نخورده بود آنهایی که هیچوقت عاشق نشده بودند به مزحکه اش گرفتند. ولی او عاشقی بلد بود. به او که میخندیدند. او نیز لبخند میزد و در دل میگفت: فدای آن خنده اتان شوم. اگر میدانستید چقدر عاشقتان هستم بیشتر به من میخندیدید! و او همچنان در اوج عشق جان و دل میداد…
روزی اولین معشوقه اش را در دید. هر دو منتظر ایستاده بودند برای کسانی که قرار ملاقات داشتند. اگرچه با اولین نگاه او را شناخت ولی معشوقه اش او را نشناخت. تنها نیم نگاهی به او انداخته بود ولی با بی حواسی رویش را برگردانده بود تا به درد دلش با دیگری ادامه دهد. چهره ای تکیده پیدا کرده بود و بسیار نا آرام بود و بچه ای نا آرام نیز در آغوش داشت. هنگامی که برای دیگری از بچه اش میگفت که سرطان خون داشت. بچه ی بی تاب از پشت مادر، نگاهش در نگاه او گره خورد. دست کوچکش را به سوی او برد و او آرام دست کودک را بوسید و بچه ی بی قرار به یکباره آرام گرفت. شوهر زن آمد و زن بدون آنکه متوجه او و لبخندی که بدرقه اشان میکرد باشد از او دور شد. بچه شفا یافته خندید! ولی این پایان داستان او نبود.
زیرا همان خنده ی کودک او را به آرزویش رساند و قربانی اش پذیرفته شد. دلش در دیدگان معبودش زیبا آمد و مقبول افتاد.او دیگر نیست. و چون نیست دلهای فراوانی؛ دلهایی که عاشقی میطلبند به دنبالش روانند. هنگامی که راه میرود عابران بدون آنکه دلیلش را بدانند بر میگردند و به او مینگرند. همه دوست دارند کنارش جایی برای خود باز کنند و نزدیکش بنشینند. دوست دارند در هوایی نفس بکشند که او نفس میکشد. همه عاشقش میشوند بدون آنکه دلیلش را بدانند… و او نیست. اگرچه هنوز زمین مغرورانه گام هایش را به نظاره است…
elhami
کاربرقانون تفکر مثبت:
برای رسیدن به موفقیت و شادی، تفکر مثبت امری ضروری است. شیوه تفکر شما نشان دهنده ی ارزش ها، اعتقادات و انتظارات شماست.
elhami
کاربرمنم تو موفقیت خوندمش، خیلی قشنگه، ممنون آیدا جان که زحمت کشیدی و نوشتیش…
elhami
کاربرخب رویا جان کامنت خودتو که میتونی ویراش کنی! فقط تاپیکه که نمیشه حذفش کرد یا انتقالش داد، تازه اونم میشه ویرایش کرد متنشو!
elhami
کاربردود می خیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به
گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از
این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری – دفتر شعر مرگ رنگ
elhami
کاربرقانون بخشندگی :
هر چه بیشتر ، بدون انتظار پاداش به دیگران خدمت کنید خیر و نیکی بیشتری به شما می رسد، آن هم از جاهایی که اصلاً انتظار ندارید. شما تنها در صورتی حقیقتاً خوشبخت خواهید شد که احساس کنید به دلیل خدمت به دیگران انسان با ارزشی هستید.
elhami
کاربردقیقا همین طوره، همه چی بستگی به دو طرف داره هرچند که خانواده هم تاثیر زیادی رو این مسئله داره اما بازم همه چی بستگی به دو طرف داره، به ظرفیت و تکامل فکریشون، به فهمشون، به قدرت تحمل و تطابق، به بلوغ، به بینش، نحوه ی نگرششون به مسائل و….، و وجود عشق بینشون و البته نوع عشقشون!
elhami
کاربرخب منم موافقم با اینکه طرز برخورد هم مهمه و اینکه بد نیست گاهی خودمونو جای دیگری بذاریم و بعد در موردش قضاوت کنیم ولی..
من فکر میکنم کسی که میدونه ایدز داره و میدونه با ازدواجش یکی دیگه رو هم بدبخت میکنه و باز اصرار به ازدواج اونم بدون آگاهی طرفش از این موضوع داره، هر مدلی هم که باهاش حرف بزنی زیر بار قضیه نمیره چون به هر حال وقتی دختره و خانواده ش بفهمن، اگه عاقل باشن دیگه ازدواجی عملا اتفاق نمیفته! منم با کاری که اون دکتره کرده موافقم و اگه خودمم بودم همین کارو میکردم! الان مشکل این نیست، مشکل قانون و تبصره ایه که قاضیه ازش حرف میزده، باید دید از کجا اومده و چرا؟! حداقل یه تبصره واسه موارد خاص باید میذاشتن تو این قانون! و اینکه اصلا چرا آزمایش ایدز و موارد این چنینی تو آزمایشات روتین قبل از ازدواج نیست؟! و حالا ما به عنوان یک پزشک تو این شرایط و با وجود این قوانین برای حل چنین مسائلی چه کاری ازمون ساخته ست؟!
elhami
کاربرپس این یعنی چون عالم جسمانی در حال تغییره بهش میگیم متحرک، یعنی در واقع انرژی ای در این عالم جریان داره که میتونه مرتب تغییر کنه و هربار شکل جدیدی به خودش بگیره، ما انرژی رو نمیبینیم ولی تغییر اون رو احساس میکنیم، این انرژی مثلا در یک جسم، ثابته و هربار باعث نمود متفاوتی از اون جسم میشه، جسم تغییر یافته دیگه همون جسم اولیه نیست چون ویژگی هاش تغییر کرده و حداقل تو یه خصوصیت با اولی متفاوته پس همون نیست، یعنی میتونیم بگیم که اولی نابود شده و الان دومیه که وجود داره! این انرژی میشه همون جوهر و تغییری که ایجاد میکنه حرکت اون جوهر و همون عرضه! مثل ما آدما و انرژی درونمون و تغییر و تکامل لحظه به لحظه جسم و ذهنمون!
درست فهمیدم حرفاتونو؟
elhami
کاربرمنم با اکتیو بودن موافقم البته این بیشتر جلو اساتید بهتر جواب میده اما واسه اینکه تک تک آدمای توی بیمارستان و درمانگاه چه اونایی که میشناسنتون چه اونایی که نمیشناسن، اساتید و بچه های ورودی قبل و بعد و همه و همه تحویلتون بگیرن و تازه خوشحالم بشن که تحویلشون میگیرید، باید اعتماد به نفس داشته باشید!
چشمای آدما خیلی چیزارو لو میده و خیلی رو آدما اثر میتونه بذاره، باید اعتماد به نفس از چشماتون بب اره تا هرکی نگاهتون میکنه بفهمه با یه آدم پر و همه چیز دان طرفه! نیازی نیست واقعا همین طور باشه و استاد باشید تا چشماتون اینارو نشون بده بلکه همینکه به دونسته های خودتون اعتماد داشته باشید و با مخالفت یه نفر سر یه موضوعی تو بحث سریع کوتاه نیاید و از عقیدتون دفاع کنید خود به خود این اتفاق میفته! مثال میزنم متوجه منظورم بشید، مثلا من تو مورنینگ قلب داشتم یه مریضو معرفی میکردم سر توضیح ECG بیمار که میخواستم بگم LBBB داره قبلش توضیح دادم که کمپلکس هاشم واید هستن، استاد همونجا استاپ زدن به صحبتای بنده و گفتن که نخیر واید نیست، منم کلی اصرار که اتفاقا واید هست و من مطمئنم چون مطابق تعریف کتابه، تهشم رفتم جلوی میز استاد خودکارشو ازش خواستم و با خودکارش تعداد مربعای کوچیکو واسش شمردم و گفتم استاد، میبینید که وایده! استادم همینجوری چشاش باز مونده بود و گفت من که هرچی میگم شما میگی مرغ یه پا داره، باشه، هرچی شما بگی، وایده!!! از اون به بعد رفتار استاد باهام کاملا تغییر کرد و بیش از پیش به نظراتم احترام میذاشت، هرچند یه کمپلکس واید رو که یه بچه ابتدایم میتونست بگه چون الفبای اولیه ی قلبه، مهم اون اعتماد به نفسه بود! یه بارهمین استاد بهم گفت، خانم دکتر، جذبه تون خیلی تو چشمه، آدمو میترسونه، دیگه جرات مخالفت نداریم! (یکمم تعریف از خود!!!!!)
ولی خب کنار این حرفا، اطلاعات داشتنم خیلی مهمه، چون یه همچین مواقعی اگه اشتباه کرده باشی بدتره، پس باید زیاد بخونی تا کم نیاری! دیگه نکته مهم اینه که کم گوی و گزیده گوی چون در، تا زاندک تو جهان شود پر…زیاد مزه نپرونید، سنگین باشید و با جدیت به سوالات جواب بدید، یه ژست عالمانه ی خوب بگیرید، ژست گرفتنم خوب جواب میده!
تو برخورد با پرستار و بیمار و منشی و امثالهم هم باید اعتدال رو رعایت کنید، یعنی لبخند رو لباتون باشه و محبت از تو چشماتون بباره به خصوص تو برخورد با بیمار، ولی درعین حال تو کارتون جدی باشید و نذارید کسی پاشو از گلیمش درازتر کنه و وظیفه خودشو یادش بره! مثل بعضی از این منشیا که کاراشونو پاس میدن به استاژر یا بعضی از این پرستارا که پرونده از دستت میکشن بیرون یا اگه چیزی میخوای میگن برو خودت از فلان جا بردار، باید یاد بگین که در برابر اونا دانشجو واستاد هردو یکسانن و دانشجو نماینده ی اون استاده و باید بهش احترام بذارن! تفاوت بین استاد و دانشجو فقط بین خود این دو نفره که معنا پیدا میکنه! پس حق و حقوقتون یادتون نره، این دانشگاه و این بیمارستان ها مال شماست، اصلا واسه این تاسیس شدن که شما توش آموزش ببینین، هدف شمایید پس همیشه اولویت با شماست، پس به هیچ کس اجازه ی کم محلی و بی احترامی به شخصیتتونو ندید!
همه ی اینایی که گفتم سر جاش ولی بازم از همه مهم تر بار علمیه، نه فقط زیاد بلکه خوب و کاربردی درس بخونید!
در ضمن، استاژر موجودی مفید و حیاتی در بخش است که اگریک استاد از نعمت وجودش و نکته بینی و دقتش به اوضاع و شرایط بیمار بی بهره باشه شاهد حوادثی چون از دست رفتن بیمارش خواهد بود! خودتونو دست کم نگیرید، شما از هر شخصیت و مقامی تو این رشته بهتر میتونید یه بیمارو منیج کنید فقط باید باور کنید خودتونو!
-
نویسندهنوشتهها