عاشقانه ها!!!!

انجمن ها طنز و سرگرمی عاشقانه ها!!!!

برچسب ها: , ,

  • این موضوع خالی است.
در حال نمایش 15 نوشته (از کل 37)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #7968
    elhami
    کاربر

    چه سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده میگذرد رفتنم،

    اما در این بودن و رفتن به من یاد دادی عاشق باشم

    چه زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی و محبت را ضمیمه

    وجودم کردی و در پیوست نهادم حک نمودی:

    دوست بدار و عاشق باش

    آری تو در وجودم دوست داشتن را به ودیعه نهادی

    چگونه ستایش کنم تو را که ناتوانتر از آنم که برای تو بنویسم

    و چه زود گذشت بودنم و زود میرود رفتنم

    میدانم میروم ومیدانم که باید بروم

    اما به کدامین منزل بیاسایم

    بسیار دوستت دارم، من عاشقم مهربان

    آخر تو به من آموختی عشق را، اگر من اکنونم به عشق آمیخته است

    چون تو مرا کشاندی .

    پس چرا احساس میکنم دیگر دوستم نداری

    نمیدانم……. شاید اشتباه میکنم

    چون تا زمانی که که من در ملک تو هستم امیدوارم .

    راستی اگر مرا از مُلکت راندی به کدامین ملجا پناه ببرم ؟

    اما هر جا بروم مُلک توست و این شادیم را افزون میکند که هر جا

    بروم ا زآن توست……پس هنوزدوستم داری 

    #7969
    aminima
    مشارکت کننده

    لبخند تو شکل آن پروانه ای است که روی گل ها می نشیند.

    لبخند تو شکل آن ابر سفید کوچکی است که در آسمانی آفتابی با خوش حالی برای خودش قدم می زند…

    لبخند تو شکل آن گل خوش عطری است که وقتی بویش می کنی به مشامت می رسد…

    لبخند تو شکل چمن زارهای دشت وسیعی است که در صبح یک روز بهاری، هنگامی که باد می وزد عطرش تو را مست می کند…

    لبخند تو شکل آن گل آفتاب گردانی است که از ته دلش زل زده است به خورشید زرد توی آسمان آبی…

    لبخند تو شکل تمام ستاره های آسمان شب است…

    لبخند تو شکل آن قاصدک رقصانی است که خود را مست باد کرده است…

    آری… لبخند تو، شکل تمام زیبایی های دنیاست،

    که من

    از آن

    محروم ام…

    [+]

    #7970
    elhami
    کاربر

    ….زندگی….

    زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه

    از مهربانی، محبت، عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به

    خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم.

    تا وقتی سرت را بالا می گیری توی آسمان شب نگاهت به جای دیدن ماه به طرف ستاره ها

    کشیده می شه. هزاران هزار ستاره. کدامین ستاره به تو چشمک می زند؟

    ستاره کم نور یا ستاره ای پر فروغ؟ دنبال ستاره ای باش که چشمکش تنها برای توست

    و تنها برای تو نور می تاباند. از چشمک های ممتد و پیاپی ستاره های بزرگ و نورانی بپرهیز.

    آن ستاره به همه می نگرد و همه به آن می نگرند

     

    #7971
    elhami
    کاربر

    نمیدونستم کجا بنویسمش! اگه جاش اینجا نیست، دیگه شرمنده!

    #7972
    elhami
    کاربر
    عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود   یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهانمان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .  از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .  و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .  هنر نبودن دیگری !  
    #7973
    aghaali
    کاربر

    بچه که بودیم ، بچه بودیم، بزرگ که شدیم ، بزرگ که نشدیم هیچ ،دیگه همون بچه هم نیستیم، برای عشق پاک بچه گیها دلم تنگ است . . .

    #7975
    elhami
    کاربر

    نیاز دارم

    نیاز دارم،می خواهم نیاز خود را به کسی بازگو کنم. همه ی ذرات وجودم در آتش نیاز می سوزد،نیاز به عشق،نیاز به پرستش،نیاز به سوختن،نیاز به فدا شدن،نیاز به خدا رسیدن

    می خواهم معشوقی بیابم که تجسد خدا باشد و نیاز مرا قبول کند و مرا در آغوش خود بسوزاند و در فنا شدنم مرا کمک کند

    می خواهم معبودی بیابم که گوش خدا باشد و هنگامی که با او راز و نیاز می کنم مثل این باشد که با خدا راز و نیاز کرده ام

    می خواهم بردامنش اشک بریزم و این اشک تقدیم به خدا باشد و او اشک مرا بپذیرد و به خدا برساند

    می خواهم قلب سوزان خود را تقدیمش کنم و او با مهر و محبت آن را بپذیرد و مقدس بدارد و همچون تجلی خدا آن را بپرستد

    می خواهم وجود خود را در قدومش بیندازم و او وجود مرا در قلب خود بپذیرد و مرا از قید حیات آزاد کند

    نیاز دارم همچون نوزاد به پستان مادر ،همچون مرغ به هوا و ماهی به آب

    عطش نیاز ،همچون آتش از وجودم زبانه می کشد،همچنان که خورشید سوزان عشق بر کویر می تابد و شعله های حرارت از سینه ی کویر به آسمان بلند می شود

    نیاز دارم که بسوزم و دود شوم و در آسمان لامتناهی خدا محو و ناپدید گردم…

    شهید دکتر مصطفی چمران

    #7976
    elhami
    کاربر

     

     آن چه در این پیام می آید ، بخشی است از کتاب "شازده کوچولو" اثر انتوان دوسن  تگزوپه ری که به فارسی برگردانده است 

    آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد. 

    روباه گفت:

    – سلام.

    شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت:

    – سلام.

    صداگفت:

    – من اين‌جام، زير درخت سيب…

    شهريار کوچولو گفت:

    – کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

    روباه گفت:

    – يک روباهم من.

    شهريار کوچولو گفت:

    – بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته…

    روباه گفت:

    – نمی‌توانم باهات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.

    شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت:

    – معذرت می‌خواهم.

    اما فکری کرد و پرسيد:

    – اهلی کردن يعنی چه؟

    روباه گفت:

    – تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟

    شهريار کوچولو گفت:

    – پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟

    روباه گفت:

    – آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌گردی؟

    شهريار کوچولو گفت:

    – نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟

    روباه گفت:

    – يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.

    – ايجاد علاقه کردن؟

    روباه گفت:

    – معلوم است. تو الان واسه ی من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه ی تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه ی من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه ی تو.

    شهريار کوچولو گفت:

    – کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

    روباه گفت:

    – بعيد نيست. روی اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.

    شهريار کوچولو گفت:

    – اوه نه! آن روی کره‌ی زمين نيست.

    روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت:

    – روی يک سياره‌ی ديگر است؟

    – آره.

     

    – تو آن سياره شکارچی هم هست؟

    – نه.

    – محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟

    – نه.

    روباه آه‌کشان گفت:

    – هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!

    اما پی حرفش را گرفت و گفت:

    – زندگی يکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند. همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند.  صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم، اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم، گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت…

    خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:

    – اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!

    شهريار کوچولو جواب داد:

    – دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.

    روباه گفت:

    – آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند، آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست… تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!

    شهريار کوچولو پرسيد:

    – راهش چيست؟

    روباه جواب داد:

    – بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.

     

    فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.

    روباه گفت:

    – کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد، دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟… هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

    شهريار کوچولو گفت:

    – قاعده يعنی چه؟

    روباه گفت:

    – اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند، همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.

    به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.

    لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت:

    – آخ! نمی‌توانم جلوی اشکم را بگيرم.

    شهريار کوچولو گفت:

    – تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.

    روباه گفت:

    – همين طور است.

    شهريار کوچولو گفت:

    – آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!

    روباه گفت:

    – همين طور است.

    – پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.

    روباه گفت:

    – چرا، واسه ی خاطرِ رنگ گندم.

    بعد گفت:

    – برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتی با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.

    شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت:

    – شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.

    گل‌ها حسابی از رو رفتند.

    شهريار کوچولو دوباره درآمد که:

    – خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

    و برگشت پيش روباه.

    گفت:

    – خدانگه‌دار!

    روباه گفت:

    – خدانگه‌دار!…و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:

     

    جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.

     

    شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:

    – نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.

    ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

     

    شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:

    – به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.

    روباه گفت:

    – انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی.

    تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.

    تو مسئول گُلِتی …

     

    شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد:

    – من مسئول گُلمَم…
    #7977
    emerson
    کاربر

    شخصی به همسرش میگوید: من عاشق تو هستم و بدون تو نمیتوانم زندگی کنم!

    اما این عشق نیست ، گرسنگی است. شما نمیتوانید در آن واحد هم کسی را دوست بدارید و هم بی تابانه نیازمندش باشید. عاشق واقعی کسی است که معشوق خود را آزاد می گذارد تا خودش باشد. در عشق اجباری نیست. عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن.

    برای آنکه کسی یا چیزی را به دست آوری ، رهایش کن…

    برگرفته از کتاب راز شاد زیستن (به قلم اندرو ماتیوس)

    #7978
    elhami
    کاربر

    زمانیکه عشق را می رانید نه تنها خودتان بلکه قلب دیگران را هم جریحه دار می کنید. دوست داشتن ریسک بزرگی است اما بهانه ای برای نامهربان بودن با دیگران نیست. هرگز از گذشته خود به عنوان بهانه ای برای رفتار امروز خود استفاده نکنید.  

    عشق آزرده نمی سازد. وقتی عشق ورزیدن را متوقف کنید آزرده می شوید. وقتی عشق می ورزید در درون خود احساس شور و نشاط می کنید عمیق ترین آسیب روانی در زندگی شما زمانی بوجود می آید که عشق خود را از دیگران دریغ کنید. 

     

    «باربارا دی آنجلس»  

    #7979
    aminima
    مشارکت کننده

    "دوست داشتن … بهانه ای برای نامهربان بودن با دیگران نیست. هرگز از گذشته خود به عنوان بهانه ای برای رفتار امروز خود استفاده نکنید"

    اوه اوه اوه. لت و پارم کرد این حرف.

    #7980
    avin314
    کاربر

    کعبه را گفتم:تو از خاکی ,من از خاک    چرا باید به دور تو بگردم؟

    ندا آمد:تو با پا آمدی باید بگردی           برو با دل بیا تا من بگردم

    #7981
    aminima
    مشارکت کننده

    مسئله چیز دیگری‌است. بودن یا نبودن با تو.

    #7982
    elhami
    کاربر

    او عاشق شد…. 

    با لبخند آرام زن، چیزی درونش شکست ….تپش قلبش پر توانتر و حرکت خون در رگهایش گرمتر.چیزی در قلبش زنده شد…احساسی داشت توام با رنجی شیرین. او به سادگی عاشق شده بود…عاشق لبخند آرام  و نگاه خندان و موهای آشفته در چنگال بادش. و این آغاز همه چیز بود.

     عاشق و عاشق تر شد و روزی در اوج نیاز، معشوقش رفت…و او گریست و گریست ولی درد دلش کاسته نشد. و او فریاد کشید و فریاد کشید و درد دلش کاسته که نه، افزون شد. دردش را هیچ کس نمیفهمید. هر التیام دوستی چون خنجری بود بر پشتش…درد دلش آن نیاز مفرطش به آنکه همه چیزش بود را هیچکس نمیفهمید. شکسته های دلش را جمع نکرد..نخواست که به روزگار بی دردی و بی عشقی برگردد… با ان حال نزار با مرگ فاصله ای نداشت.

    ولی این پایان داستان عشقش نبود..دلش ماموریتی را آغاز کرده بود که پایانی نداشت. رفتن معشوق تنها بهانه ای بودو چه کسی آنرا باور میکرد؟! روزی در اوج گریه، در اوج رنج تنهایی، کسی آمد و در آغوشش گرفت

     بیاد آورد، در کنار معشوقه اش آشفته و هراسان بود. عشق مفرط به او خواب و خوراکش را گرفته بود در کنار او دلش می سوخت…او را که در آغوش میگرفت دلش دردی داشت اگرچه شیرین، ولی آغشته به رنج. رنجی ناشناخته..رنجی ماورایی. رنجی زیبا و شیرین. حسی که آنرا نمیفهمید. 

     ولی حالا این کسی در اوج تنهایی در آغوشش داشت، درد دلش را زدوده بود. دیگر آشفته که نه، آرام بود و ایمن . از شادی گریست. و اندیشید: چه پایان خوشی! کسی کنار گوشش گفت: و این آخر راه نیست…باید بازگردی. میخواست بماند ولی چون عاشقی میدانست اطاعت کرد.

     همانروز در خیابان مردی دید که صورتش سوخته بود و تاول های عفونی داشت. عاشقش شد. به سویش رفت و او را بوسید. دختر بچه ی زیبایی را دید که در کنار دیوار مدرسه منتظر والدینش بود. عاشقش شد. دستی بر سرش کشید و در آغوشش گرفت. از آن پس عاشق همه بود. و چون عاشقی بلد بود، همه را چون معشوقه اش دوست میداشت.

     آنقدر عشق ورزید که دگر درد دلی، هراسی و مرزی نماند. و این هم پایان راه نبود. آنقدر عاشق همه بود که قربانی شدن برای دیگران برایش به شیرینی شهد عسل میمانست. قربانی همه ی عالم. قربانی هرکه را عشق میورزید. چقدر رضایت بخش بود که خون سرخش مفروش قدمهای آدمهای دچار شتاب زده گی دنیا شود. به یقین گرمای خونش حتی از حایل پاشنه های بلند و عاجهای قطورشان هم کف پایشان را گرم میکرد. و آنوقت شاید لختی می ایستادند.

    آدم هایی که آب در دلشان تکان نخورده بود آنهایی که هیچوقت عاشق نشده بودند به مزحکه اش گرفتند. ولی او عاشقی بلد بود. به او که میخندیدند. او نیز لبخند میزد و در دل میگفت: فدای آن خنده اتان شوم. اگر میدانستید چقدر عاشقتان هستم بیشتر به من میخندیدید! و او همچنان در اوج عشق جان و دل میداد

    روزی اولین معشوقه اش را در دید. هر دو منتظر ایستاده بودند برای کسانی که قرار ملاقات داشتند. اگرچه با اولین نگاه او را شناخت ولی معشوقه اش او را نشناخت. تنها  نیم نگاهی به او انداخته بود ولی با بی حواسی  رویش را برگردانده بود تا به درد دلش با دیگری ادامه دهد. چهره ای تکیده پیدا کرده بود و بسیار نا آرام بود و بچه ای نا آرام نیز در آغوش داشت. هنگامی که برای دیگری از بچه اش میگفت که سرطان خون داشت. بچه ی بی تاب از پشت مادر، نگاهش در نگاه او گره خورد. دست کوچکش را به سوی او برد و او آرام دست کودک را بوسید و بچه ی بی قرار به یکباره آرام گرفت. شوهر زن آمد و زن بدون آنکه متوجه او و لبخندی که بدرقه اشان میکرد باشد از او دور شد. بچه شفا یافته خندید! ولی این پایان داستان او نبود.

    زیرا همان خنده ی کودک او را به آرزویش رساند و قربانی اش پذیرفته شد. دلش در دیدگان معبودش زیبا آمد و مقبول افتاد.او دیگر نیست. و چون نیست دلهای فراوانی؛ دلهایی که عاشقی میطلبند به دنبالش روانند. هنگامی که راه میرود عابران بدون آنکه دلیلش را بدانند بر میگردند و به او مینگرند. همه دوست دارند کنارش جایی برای خود باز کنند و نزدیکش بنشینند. دوست دارند در هوایی نفس بکشند که او نفس میکشد. همه عاشقش میشوند بدون آنکه دلیلش را بدانند…  و او نیست. اگرچه هنوز زمین مغرورانه گام هایش را به نظاره است

     

    #7983
    rozita
    کاربر

    وای!محشر بود!
    از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
    یادگاری که در این گنبد دوار بماند..

در حال نمایش 15 نوشته (از کل 37)
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.