› انجمن ها › طنز و سرگرمی › عاشقانه ها!!!!
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
مارس 27, 2011 در 9:40 ب.ظ #4021
elhami
کاربرمتن ادبی، شعر، داستان و کلا هرچیز عشقولانه ای که به نظرتون جالبه اینجا بذارید لطفا!
مارس 27, 2011 در 9:42 ب.ظ #7954elhami
کاربرو اما عشق….
عشق همان گونه که شما را می پروراند شاخ و برگتان را هرس می کند
همان گونه که از قامتتان بالا می رود و نازکترین شاخه هایتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می دهد به زمین فرو می رود و ریشه هایتان را که به خاک چسبیده اند می لرزاند…
عشق شما را همچون خوشه های گندم برای خود دسته می کند
می کوبدتان تا برهنه تان کند سپس غربالتان می کند تا از کاه جدایتان کند
آسیابتان می کند تا سفید شوید
ورزتان می دهد تا نرم شوید
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند نانی مقدس شوید…
مارس 27, 2011 در 9:44 ب.ظ #7955elhami
کاربرنشان لیاقت عشق
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
مارس 28, 2011 در 2:16 ب.ظ #7956atefe314
کاربرهی…."تو"با توام…"تو"
خود خود "تو"
تو که تمام ضمیرهای "-ِت"را به انحصار خودَت کشانده ای و عشق این و آن را به جان میخری
و عــــــــــــــــشـــــــ ق میکنی …
میشوی بهانه ی شعر های این و بهانه ی اشک های آن …
غزل غزل پیش میروی و تمام زیبایی های عالم را بنام خود مهر میزنی…
یک شب رقیب ماه شب چهاردهی و یک شب لطافت گل هارا مصادره میکنی….
یک دم نسیم بهار میشوی و یک دم ترنم باران
…یک نفس نجابت تاجیکی و یک نگاه الهه ی زیبایی….
یکی از تو جام می میطلبد و یکی لعل لب….یکی به خاطر تو بیستون میکند و یکی جان میدهد…
کیستی که هرشب معشوقه ی یک شاعر میشوی و استعاره ،استعاره،بیت هایش را شاه بیت میکنی….
کیستی که سیاهی چشم و شب موهایت شعر نازک خیالان را روشن میکند…
آنچنان که از تلخی هایت هم شیرین میسرایند؟!
با "تو"ام…."تو"یی که "نیما" هنوز "من چشم در راهم "را برایت زمزمه میکند…
"تو"یی که حافظ با آن همه وقارش هنوز برایت میخواند:
…ای پسته ی "تو"خنده زده بر حدیث قند/محتاجم از برای خدا یک شکر بخند …
با "تو"ام….ای مخاطب زمینی تمام غزل های خیس…
یک بیت ایهام میشوی و عاشق بیچاره را در ابهام کلمات غرق میکنی…
…یک مصرع تلمیح میشوی و تمام عاشقانت را به رخ شاعر میکشی….
یک آرایه کنایه میشوی و به دل زخم خورده اش نمک میپاشی…
…یک واژه تضاد میشوی و شاعر را به اشکی غرق لبخند مینشانی…
"تو"ای که تمام غزل سرایان عاشقانه برایت غزل میسرایند….
غزل های من "تو" ندارد….
میگویند غزل های بی "تو"غزل نیست….
اگر زحمت نیست…گاه گاهی به دل من هم سری بزن….
گاهی ایهام و تلمیح و استعاره های مرا هم هرس کن….
دستی به روی واژه های بی "تو"ام بکش….
کمی "تو"کنار "من"هایم بگذار…
"تو" بگذار
شاید "من" هم عاشق شدم…..
مارس 28, 2011 در 4:37 ب.ظ #7957jamal
کاربرروزی پسر بچه ای بود که ميخواست خدا را ببيند. او ميدانست که سفر برای ديدار خدا طولانی است. پس چمدانش را بست و سفرش را اغاز کرد. سه منزل را رد کرد و پيرزنی را ديد که در پارک نشسته و به کبوترها مي نگريست. کنار پيرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست به پيرزن نوشابه بدهد که متوجه شد پيرزن گرسنه است. به او غذا داد. پيرزن غذا را گرفت و به او لبخند زد. پسرک غرق در شادی شد. تمام بعد از ظهر را انجا نشستند غذا خوردند و لبخند زدند. اما حتی يک کلمه هم بين ان ها رد و بدل نشد. چيزی به تاريکی شب نمانده بود و پسرک خسته شده بود. از جا برخواست تا برود اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که برگشت و پيرزن را در اغوش گرفت. پيرزن قشنگ ترين لبخندش را به او هديه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش که او را انقدر خوشحال ديد تعجب کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده که اينقدر خوشحالی؟ پسر کوچولو جواب داد : با خدا ناهار خوردم! و پيش از اينکه مادر سوالی بپرسد گفت: او قشنگ ترين لبخندی را دارد که من تا به حال ديده ام. در اين حين پيرزن نيز که صورتش از شادی می درخشيد به خانه رفت. پسرش از شادی و ارامش مادر تعجب کرد و پرسيد: امروز چه اتفاقی افتاده که انقدر خوشحالی؟ پيرزن جواب داد: با خدا ناهار خوردم و پيش از انکه پسر سوال ديگری بپرسد گفت: می دانی او خيلی جوان است. . . .
مارس 28, 2011 در 4:46 ب.ظ #7958aminima
مشارکت کنندهزندگی بهانه ایست برای به یاد تو بودن…
مارس 29, 2011 در 12:04 ب.ظ #7959atefe314
کاربرهرگز به دیگران اجازه نده قلم خودخواهی دست بگیرند دفتر سرنوشتت
را ورق زنند خاطراتت را پاک کنند و در پایانش بنویسند قسمت نبود . ..
مارس 29, 2011 در 12:05 ب.ظ #7960atefe314
کاربرکدام راه استکه پای خسته را نشناسد
کدام کوچه
خالی از خاطره است
و کدام دل
هرگز نتپیده
به شوق دیدار
بیا
تا برایت بگویم
از سختی انتظار
که چگونه
در دیده های بارانی
رنگ هذیان به خود می گیرد
مارس 29, 2011 در 12:06 ب.ظ #7961atefe314
کاربربه وسعت تمامی عظمت زمین و آسمانها
به خدایی که مرا آفرید و عشقت را در قلبم قرار داد
نگاهت را با دنیا هم عوض نخواهم کرد ،
عشق را با تمام وجودم تا ابد زنده نگه خواهم داشت
و بدان تمام سدهای بین ما را میکشنم تا روزی به تو عشقم را ثابت کنم
روزی که عشقم را با تمام عظمتش فدای یک تار مویت خواهم کرد
زنده هستم با عشق تو و زندگی می کنم به امید دیدار تو ای بهترین هدیه ی خداوند به من …
مارس 29, 2011 در 7:28 ب.ظ #7962elhami
کاربرشاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ…
مارس 31, 2011 در 4:24 ب.ظ #7963farzane
کاربروقتی لحظه ها در پیچ و خم زمان گم می شوند … وقتی طراوت و تازگی جای خود را به خشکی و خاموشی می دهند … و برگ برگ زندگیمان برگ برگ می شود …
تنها این حس خوب خاطرات دوست داشتن و دوست داشته شدن، روح تازه به جان خسته ام می بخشد و حس نو شدن و دوباره زیستن را برتمام هستی ام نقاشی می کند…حسی که حتی بهار وگردش زمین با همه ی هیبتش قادر به دادنش نبود… اما تو دادی ..!
آوریل 2, 2011 در 8:58 ب.ظ #7964elhami
کاربررازعشق شقایق
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارماگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارمگلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بودو صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بودز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بودنمی دانم چه بیماری به جان دلبرشافتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندشاگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودمبگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان رابسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بودهو یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی منبه آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد وبه ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی
هوا چون کوره آتش ، زمین می سوختو دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیستبه جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود امانمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوختکه ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشتنشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کردزمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش رابه من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیداییو با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شدگل همیشه عاشق شدآوریل 2, 2011 در 11:16 ب.ظ #7965farzane
کاربرخیلی قسنگ بووووووود … مرسی
آوریل 5, 2011 در 1:36 ب.ظ #7966atefe314
کاربرمگسي را کشتم نه به اين جرم که حيوان پليديست، بد است و نه چون نسبت سودش به ضرر يک به صد است
طفل معصوم به دور سر من ميچرخيد به خيالش قندم يا که چون اغذيه ي مشهورش تا به آن حد گندم
اي دو صد نور به قبرش بارد مگس خوبي بود من به اين جرم که از ياد تو بيرونم کرد مگسي را کشتم
آوریل 5, 2011 در 8:06 ب.ظ #7967emerson
کاربرجای بسی تاسف است که بخشی از طبیعت انسانی این گونه است که امکاناتی را که داریم بدیهی می پنداریم و قدرشان را نمی دانیم مگر موقعی که آن ها را از دست بدهیم . سپس بر سر آنچه دیگر نمی تواند مال ما باشد گریه می کنیم و خودمان را به سبب وقت تلف کرده و از دست داده سرزنش می کنیم .
چنانچه کسی را در زندگی تان دارید که جایگاه خاص و ویژه ای برایتان دارد عشق ورزیدن به او را هرگز به تاخیر نیندازید .
عشق ورزیدن را حتی یک روز هم به تاخیر نیندازید . عشق ورزیدن را همین اکنون انتخاب کنید . شما هرگز برخلاف آنچه ممکن است فکر کنید وقت زیادی ندارید . عشق دیگران و تمام کسانی که شما را دوست دارند یک وام از طرف خداست . این امکان نیز وجود دارد که این وام هر لحظه از شما گرفته شود . این را نمی گویم که شما را بترسانم اما باور کنید . خودم هم دوست ندارم چنین مطلبی را بگویم ، اما این راه و رسم دنیاست . بسیار مهم است که از هر روز برای عشق ورزیدن استفاده کنید زیرا هر روز به حساب می آید .
چرا باید همیشه یکی بمیرد تا خوبی و بزرگی اورا جشن بگیریم . چرا باید این قدر صبر کنیم و عشق و محبت و علاقه ی خودمان را روزی ابراز کنیم که دیگر آن شخص در میان ما نیست تا واژه های محبت آمیزمان را بشنود ؟ چرا خاطره ها و احساسات خودمان را هنگامی که آن شخص زنده و در میان ماست با این عمق و درجه و شدت هیچ وقت بیان نمی کنیم ؟
انسان هایی که در زندگی شما وجود دارند آیا به راستی می دانند که شما چقدر دوستشان دارید ؟ و چقدر به آنها احتیاج دارید ؟ هرگز آنقدر صبر نکنید که مرگ آن ها را از شما بگیرد . واژه های محبت آمیز را برای مراسم خاکسپاری آن ها نگه ندارید . عشق ورزیدن به آن ها را هرگز تا موقعی که دیگر در میان شما نیستند به تعویق نیندازید . همین امروز به آن ها عشق بورزید .
چرا میهمانی مراسم زندگی به پا نمی کنیم ؟ چرا همیشه برای افراد مراسم مرگ و خاکسپاری به پا می کنیم ؟ می توانیم دوستان ، خانواده و همسایگان آن فرد را به میهمانی ویژه ای دعوت کنیم تا هر کس به نوبت مراتب تشکر و قدردانی و عشق خودش را نسبت به او در حضور همگان اعلام کند .
شاید وقت آن رسیده است بیاموزیم در یادبود زندگی و نه مرگ ، مراسمی برگزار کنیم و لحظه هایی ناب را همین امروز و نه فردا خلق کنیم .
به دور و اطراف خود نگاهی بیندازید ؛ کسی را خواهید دید که به عشق شما نیاز دارد . عشق خود را به او بدهید . آن لحظه است که عشق تان برای او موهبتی خواهد بود
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.