پاسخ های ارسال شده در انجمن

در حال نمایش 15 نوشته (از کل 945)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • در پاسخ به: كي باهوش ترو به درد بخور تره؟! #6914
    emerson
    کاربر

    اعضاي گرامي فقط دعوا نكنيد يه وقت!!! واقعيتو همه ميدونن پس نيازي به عصباني شدن و حرفاي خاص گفتن نيست!!!

    در پاسخ به: كي باهوش ترو به درد بخور تره؟! #6908
    emerson
    کاربر

    وقتي زنت خونه نيست چه كار مي‌كني؟ استراحت. وقتي هست چي؟ استقامت

    در پاسخ به: داستان هاي طنز #6780
    emerson
    کاربر

    خواهش ميكنم، قابلي نداشت…

     

    در پاسخ به: تست هاي شخصيت #6130
    emerson
    کاربر

    مام ظاهرا فعلا وضعمون بد نيست ، تا بعدا ببينيم چي ميشه!!!

     

    در پاسخ به: لحظه تحول #4398
    emerson
    کاربر

    در پاسخ به: راز و نیاز #6533
    emerson
    کاربر

    روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛
    او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
    یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود ، در آن‌جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.
    مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.
    در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!
    مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.
    مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !
    پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !
    مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!
    تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید …
    مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!
    مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.
    مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.
    تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم.
    اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم.
    اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.
    تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام
    زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خداچیزی بر من نازل کند،
    آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم.
    سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند …
    تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من،
    زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است …

    در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6639
    emerson
    کاربر

    گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

    هست پنهان در نهاد هر بشر!

    لاجرم جاری است پیکاری سترگ

    روز و شب، مابین این انسان و گرگ

    زور بازو چاره ی این گرگ نیست

    صاحب اندیشه داند چاره چیست

    ای بسا انسان رنجور پریش

    سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

    وی بسا زور آفرین مرد دلیر

    هست در چنگال گرگ خود اسیر

    هر که گرگش را در اندازد به خاک

    رفته رفته می شود انسان پاک

    وآن که با گرگش مدارا می کند

    خلق و خوی گرگ پیدا می کند

    در جوانی جان گرگت را بگیر!

    وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

    روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

    ناتوانی در مصاف گرگ پیر

    مردمان گر یکدگر را می درند

    گرگ هاشان رهنما و رهبرند

    اینکه انسان هست این سان دردمند

    گرگ ها فرمانروایی می کنند

    وآن ستمکاران که با هم محرم اند

    گرگ هاشان آشنایان هم اند

    گرگ ها همراه و انسان ها غریب

    با که باید گفت این حال عجیب؟…
    شعري با معاني بسيار زيبا و عميق از فريدون مشيري

    در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6638
    emerson
    کاربر

    چه داستان پر مغزي! به نظر ميرسه خيلي حرف توش هست ! كه سخت ميشه همشو درك كرد!

    در پاسخ به: مشاعره #5544
    emerson
    کاربر

    آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند       آيا شود كه گوشه چشمي به ما كنند؟

    در پاسخ به: داستان هاي طنز #6778
    emerson
    کاربر

    روش شناختن شیطان !!!! …

    روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
    انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
    نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
    رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
    جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
    در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ….
    توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
    می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
    که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
    داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
    افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
    کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
    رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
    گفت:”تو شیطان هستی!”
    ابلیس حیرت زده پرسید:”از کجا فهمیدی؟!”
    ” از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
    می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
    ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
    مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
    از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
    به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
    به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
    از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
    حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
    آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !”
    شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
    مرد با دست به پاها یش زد و گفت:”خوبه! تازه، شاخ هم که داری!”

    در پاسخ به: لحظه تحول #4395
    emerson
    کاربر

    دوستان حقيقي اگر از ديده بروند از دل نخواهند رفت
    (سیسرون)

    در پاسخ به: لحظه تحول #4392
    emerson
    کاربر

    كسي به حساب مي آيد كه ديگران را به حساب آورد
    (فوربی)

    در پاسخ به: تست هاي شخصيت #6124
    emerson
    کاربر

    سلام

    16تا بلي و 4 تا خير هم نتيجه بنده بوده.

    در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6632
    emerson
    کاربر

    روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.


    از او پرسیدند:کجا می روی؟

    گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی

    می کند ببرم.

    گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی

    این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.

    مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش

    می فهمد که دوستش دارم

    در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6631
    emerson
    کاربر

    احسنت ، بسيار تامل برانگيز بود

در حال نمایش 15 نوشته (از کل 945)