› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستان هاي طنز
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
دسامبر 2, 2010 در 10:21 ب.ظ #6781
emerson
کاربرA new vacuum cleaner salesman knocked at the door. A lady opened it. Before she could speak, the salesman rushed into the living room & emptied a bag of cow shit on the carpet! Ohhhhhhhhhh!
Salesman: Madam, if I’m unable to clean this up with my new powerful vacuum cleaner in next 10 sec, I’ll EAT all this shit!!!
Lady: Do U need chili sauce with that shit?
Salesman: why?
Lady: Because there’s no electricity in the house…
MORAL:
Never Be Over Smart!دسامبر 8, 2010 در 9:22 ب.ظ #6782emerson
کاربرروزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند
یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است. هرجا که میرود مردم او را “پدر” خطاب میکنند.
مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند “ سرورم“!
مرد سوم گفت ” پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم میگویند او را “عالیجناب ” صدا میکنند.
مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را “قدیس بزرگ” خطاب میکنند!
زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است ، بسیار خوش هیکل ، با موهای بلوند و چشمهای روشن . وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : “وای ! خدای من
دسامبر 22, 2010 در 9:25 ب.ظ #6783mahdieh
کاربر” آه ، خدای من” بهتره!
جفتش جالب بود!
دسامبر 28, 2010 در 7:58 ب.ظ #6784emerson
کاربرمردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. به هر حال نجات پيدا كرده بود.به راهش ادامه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت :
– اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي؟دسامبر 31, 2010 در 6:03 ق.ظ #6785elhami
کاربرچرا ما نمیتونیم درس بخونیم؟؟؟!!!
سال 365 روز است. در حالی كه:
1- در سال 52 جمعه داریم و میدانید كه جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند.
2- حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است كه به دلیل گرمای هوامطالعه ی دقیق برای یك فرد نرمال مشكل است. بنابراین۲۶۳ روز دیگرباقیمیماند.
3- در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است كه جمعا” 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.
4- اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد كه جمعا” 15 روز میشود. پس 126روز باقی میماند.
5- طبیعتا” 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است كه در كل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند.
6- 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفنی لازم است. چراكه انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند.
7- روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.
8-تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست كم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند.
9- در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند.
10- در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است .
11- سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند.
12- 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند ؟؟؟؟!!!!ژانویه 5, 2011 در 1:20 ب.ظ #6786starbbs2001
کاربرسلام . فکر کنم بهتره بروبکس داستان های درمانگاه و بیمارستانشون رو هم تعریف کنند . نمیدونم قضیه چیه که این پرستارا با دکترا خفن لج هستند . حالا تا قبل انترنت بیچاره دانشجوe . پدرشو در میارن … البته جالبیش اینجاست که خیلی از دکترا هم با پرستارا ازدواج میکنند. البته الان که قحط الرجال هستش برعکس شده و دکترای زن با پرستارای مرد ازدواج میکنند . حالا بگذریم ! یه بار من با دوستای از خودم خیلی بزرگتر ( اینترن ها ) تو پاویون بودیم . یه پرستاری هم بود که کلا مشکل داشت با دانشجو ها . یادمه رفیقم تعریف میکرد که دختره یهو زنگ میزنه 2 نصفه شب میگه بیا مریض فلانه ! بعد این رفیقه ما میرفت میدید مثلا مریضه پاش میخاره ! یه بار این پرستاره چند تا از اینترن ها رو دعوت میکنه برا پرستاری و بعدم میگه که برای عذر خواهی از کارایی که کردم براتون شربت درست کردمو اینا ….. نگو بی معرفت کلی لازیکس ریخته بوده توش ! اون شب هممون تا صبح رو دم در دستشویی گذروندیم :)) حواستون باشه خلاصه .
ژانویه 5, 2011 در 5:35 ب.ظ #6787drneda
کاربروای!!!عجب موجودی بوده!!!!!!!!!!! و عجب شب خاطره انگیزی رو پشت سر گذاشتین !! :d
ژانویه 5, 2011 در 9:10 ب.ظ #6788elhami
کاربرعجب آدم باحالی بوده! پرستار کدوم بخشه اینی که میگید؟؟؟ از عجایب خلقته این آدم! آدرس بدید برم از نزدیک یه دیداری باهاشون داشته باشم و کسب فیض کنم!!!
ژانویه 6, 2011 در 11:48 ق.ظ #6789starbbs2001
کاربرفکر کنم تایید این کار از طرفه شماها به خاطره اینه که طرفمون دختر بوده 🙂 عیبی یوخ! یه روزیم سر شما میاد این بلا 🙂
ژانویه 6, 2011 در 11:58 ق.ظ #6790starbbs2001
کاربرحالا این یکی رو گوش کنید جیگرتون حال بیاد . ما یه دکتر عظیمی داریم . ریه هست . نمیدونم چی میزنه که وقتی راه میره برا اینکه بهش برسی باید بدویی :)) یه بار تعریف می کرد که یه راننده تریلی اومده بود برا برونکوسکوپی … یه سیبیلایی داشت که حتی لب پایینشم معلوم نبود 🙂 دیگه طوری شده بود که یه پرستار مامور شده بود سیبیلای این بنده خدا رو بالا نگه داره تا دکتر کارشو انجام بده 🙂 دکترم بهش توضیح داده بود که بابا برونکوسکوپی خفنه .. و اینم هی تو جواب میگفته برا شما که جوون روغن نباتی هستید خفنه .. برا من نیستو از این جور حرفا . استاد تعریف میکرد که ما شروع کردیم و هی هم ازش میپرسیده خوبی و یارو هی میگفته دکتر کارتو بکن و … آقا میگه همین که یه کم رفتن تو تر یهو این بنده خدا شروع کرد به سرفه و سیاه شدن و ….. افتاد . بعد دکتر میگفت وضعیت اینقدر بد شد که مجبور شدم به اون یارو با اون همه سیبیل تنفس مصنوعی و … بدم !! خدا نصیب نکنه 🙂
ژانویه 6, 2011 در 1:00 ب.ظ #6791elhami
کاربرنه دکتر! آقایون از این تواناییها ندارن!!!
راستی نگفتید پرستاره کی بود؟؟ میخوام برم یکم نصیحتش کنم بگم علم پیشرفت کرده، از روشهای بهتری هم میتونه واسه انتقام گیری استفاده کنه!!!!!
ژانویه 6, 2011 در 1:14 ب.ظ #6792elhami
کاربراه اه اه!!!! واقعا خدا نصیب نکنه!
خوب دکتر هواتونو داره ها! خاطره خوباشو واسه شما تعریف میکنه!!! 😉
پیشنهاد میکنم خاطره بعدی رو از دکتر رجبی بگید!!! کلاسای این آدم دست کمی از سریالای طنز نداره!!! هیچ جوری نمیتونی نخندی!!!! 🙂
ژانویه 13, 2011 در 3:25 ب.ظ #6793ناشناس
غیرفعالآزمون مادرزن از داماد ها
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً…
شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت
توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما
داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از
دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود
که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»
ژانویه 13, 2011 در 8:45 ب.ظ #6794emerson
کاربراحسنت ، خیلی عالی بود
ژانویه 16, 2011 در 11:03 ب.ظ #6795emerson
کاربرزهـــر و عـــســــل !!!! …
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.
یک روز می خواست دنبال کاری برود.
به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی!
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و …
استادش رفت.
شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت
و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.
وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.