› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستان هاي طنز
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
می 5, 2011 در 8:38 ب.ظ #6812
elhami
کاربرانسان شلوار پوش
با آنکه ممکن است عجیب به نظر بیاید، واقعیت این است که کافی است انسان از دامن پوشی در آید تا بی درنگ به موجودی مردانه تر و مصمم تر مبدل شود. این واقعیتی است انکار ناپذیر، که سراسر تاریخ بشریت گواه آن است. دامن، انسان ر ابه زنجیر می کشد و به او اجازه نمی دهد به طور جدی گام بردارد، درحالی که یک انسان شلوار پوش، آزاد و بی مانع درراه زنده گی قدم بر می دارد.
شلوار نه تنها جنسیت یک موجود، بلکه ریخت وروز او را نیز مشخص می کند. مثلاً همین که کسی شلوار به پا کند شما دردم متوجه می شوید که او موجودی است دوپا. از سوی دیگر، شلوار از لحاظ اصول اخلاقی نیز دارای مزیت هایی است. نه به خاطرآن که می توان دگمه اش را انداخت، بل به این سبب که، چه سرپا ایستاده باشید و چه "بالانس" زده باشید، به هرصورت "شلوار به پا" خواهید بود. علاوه بر این، شلوار چیزی است با صرفه ترو اطمینان بخش تر. البته نه به خاطر آن که دامن مظهر اطاعت و تسلیم پذیری به شمار می رود، بل به این سبب که انسان را ضعیف و بی اراده می کند. این ادعا را می توان با ذکر شواهد تاریخی نیز به اثبات رساند. همه ی ملل عهد باستان – البته مللی که عادت داشتند دامن بپوشند – از بین رفته از صفحه ی زمین محو شده اند، لیکن از بین رفتن آن ها فاجعه یی به شمار نمی رود. فاجعه در آن است که علی رغم محوشدن این ملل، هنوز هم دامن زنده است و به زنده گی خود نیز ادامه می دهد. البته در این میان وضع و حالت عجیب دیگری هم وجود دارد: اگر دامن
درواقع مظهر تسلیم پذیری و لطافت باشد ( و به همین سبب ملت هایی که عادت به پوشیدن آن داشتند ازبین رفته اند) چرا هنوز هم به عنوان جزئی از جامعه ی سنتی اقویای جهان امروز – جامه ی رسمی پادشاهان، کشیشان و زنان – باقی مانده است؟
من شلوار را نه به عنوان دشمن خونی دامن، بلکه در نقش یک دوست و هواخواه راستین آن تحسین می کنم و دلم می خواهد آگاه باشید که درباره ی شلوار سخنان خوب و پسندیده ی بسیاری بر زبان می توان راند، اما هرگز تصور نکنید که من با این همه تاکیدی که بر اهمیت شلوار کرده ام قصدم این بوده است که از مقام وارزش دامن بکاهم، یا بین شلوار و دامن دعوا راه بیندازم و به این ترتیب مناسبات حسن هم جواری موجود بین آن دو را به تیره گی بکشانم. خیر، قصدم بیشتر این بود که غروری را که در نخستین لحظه ی شلوار پاکردن به ام دست داده بود، برای خودم توجیه کنم.
البته باید اعتراف کنم شلواری که برای نخستین بار پایم کردند آن قدرها هم غرور آفرین نبود . اولین شلواری که افتخار پوشیدنش نصیبم شد شلوار برادر بزرگم بود:
شلواری که همه ی شرح حال کوتاه و درعین حال توفانی اخوی بر آن نقش بسته بود. برق سرزانوهایش حکایت از آن داشت که اخوی در مدرسه منباب تنبیه مجبور می شده است به حکم معلم ساعت ها زانو بزند. از سوی دیگر،کمربند ابوی نیز شلوار مذکور را چنان از پشت خط خطی و نخ نما کرده بود که همیشه ی خدا احساس کوران می کردم. و همین امر باعث شده بود زکامی که هنگام غسل تعمید دچارش شده بودم با شدت
بیشتری عود کند.
یادم می آید درست از لحظه یی که شلوار پایم کردم به چنان آتش پاره ی چموشی مبدل شدم که نه از تهدید ککم می گزید، نه از تعقیب و نه از بگیرو ببند. راستش هرگز نتوانستم بدانم که آن همه دلاوری از خواص شلوار بود یا از خصایص ذاتی خودم.
یعنی از خصایصی که لابد در وجودم نهفته بود و ظاهراً می بایست با آغاز مرحله ی "تنبان به پاکردن" غفلتا به منصه ظهور و بروز برسد.**تاموقعی که شلوار پایم نکرده بودند** همه ی فعالیت هایم تو چهار دیواری اتاق انجام می گرفت. اما به محض وصول به مرحله ی شلوار پوشیدن، فعالیت هایم ابتدا به حیاط خانه ی خودمان منتقل شد و از آن جا به حیاط همه ی همسایه ها و سراسر محله گسترش پیدا کرد. فکر می کردم علت
وجودی شلوار این است که آدم بتواند به راحتی تمام از روی حصارها و پرچین ها بجهد، و بدین جهت وجود هیچ گونه مرزی را بین باغچه و حیاط خودمان و باغچه ها و حیاط های هم جوار به رسمیت نمی شناختم.
بالا رفتن از درخت نخستین سرگرمی دوران شلوار پوشیم شد. وجود شلوار به عنوان یک شیئی مفید کومکم می کرد تا بتوانم خودم را به نوک درخت های گردو و گیلاس و گلابی همسایه ها برسانم. این سرگرمی یک فایده ی دیگر هم داشت: کافی بود بو ببرم که از جانب یک بگیروببند سازمان یافته ی خانواده گی مورد تهدید قرار گرفته ام، تا بی درنگ عین گربه یی که سگ دنبالش کرده باشد از درخت گردو بکشم بالا، رو بلندترین شاخه اش جا خوش کنم و تعقیب کننده گانم را زیر بارانی از گردو کالک عقب بنشانم. با وجود این، مقامات مربوطه موفق شدند برای دستگیری و تنبیه ارادتمند راه حلی پیدا کنند : هربار که علی رغم اصرار تعقیب کننده گانم از فرود آمدن و تسلیم شدن خودداری می کردم یک بشقاب پر بیسکویت اعلا می گذاشتند زیر درخت ، می رفتند توخانه ودر را پشت سر خود می بستند. من مثل یک پرنده ی معصوم به هوای بیسکویت ها با احتیاط از درخت می آمدم پائین و ناگهان در حلقه ی محاصره ی تعقیب کننده گان خود اسیر می شدم. آن ها ابتدا خلع سلاحم می کردند و بعد کشان کشان به طرف خانه – به سوی شکنجه گاه – می بردندم. تقریبا همان زمان بود که پی بردم آدم هایی که نقاط ضعف کوچک داشته باشند برای ابراز دلاوری های بزرگ استعدادی ندارند…
بخشی از داستانی به همین نام از براتیسلاو توشیچ- برگردان از سروژ استپانیان
می 5, 2011 در 9:31 ب.ظ #6813emerson
کاربرخیلی بامزه بود
تشکر
می 10, 2011 در 7:25 ب.ظ #6814emerson
کاربريارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته، يهو ميبينه يك موتور گازي ازش جلو زد! خيلي شاكي ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه. يك مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد! ديگه پاك قاط ميزنه، پا رو تا ته ميگذاره رو گاز، با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه. همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از بغلش رد شد!! طرف كم مياره، راهنما ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده بزنه كنار. خلاصه دوتايي واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا تو خدايي! من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازي كل مارو خوابوندي؟! موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه: والله … داداش…. خدا پدرت رو بيامرزه واستادي… آخه … كش شلوارم گير كرده به آينه بغلت
نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجا گیر کرده
می 15, 2011 در 8:23 ب.ظ #6815elhami
کاربردر پشت هر مرد بزرگ ، زنی بزرگ ایستاده استتوماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود."
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
" زنش پاسخ داد :" عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین
می 16, 2011 در 2:15 ب.ظ #6816aminima
مشارکت کنندهدر پشت هر مرد بزرگ ، زنی بزرگ ایستاده است … بقیش رو جا انداختین: … زنی ایستاده است که آن مرد را گرفته نمیذاره بره جلو!
می 16, 2011 در 3:40 ب.ظ #6817elhami
کاربرچون اگه بره جلو حتما میفته تو چاه…
می 16, 2011 در 7:29 ب.ظ #6818emerson
کاربرنه خیر اگه ولش کنن بال و پر باز میکنه و پرواز میکنه و به جایی که میتونه و لیاقتشو داره میرسه !!!
می 21, 2011 در 7:25 ب.ظ #6819emerson
کاربرروزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادمدوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بودبه شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبودولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردمدوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتمNOBODY IS PERFECTهیچ کس کامل نیست
می 22, 2011 در 8:15 ق.ظ #6821rozita
کاربرپشت هیچ مرد بزرگی زن بزرگی نایستاده بلکه کنار هر مرد بزرگ زن بزرگوار و کنار هر زن بزرگی مرد بزرگواری ایستاده..
برای رسیدن به موفقیت باید کنار هم بود و گذشت داشت.ژوئن 1, 2011 در 8:49 ب.ظ #6822emerson
کاربرپشته یه وانته نوشته بود عاقبت فرار از مدرسه. پشت یه آژانسه نوشته بود عاقبت رفتن به دانشگاه!!! (تلخه طنز)
ژوئن 12, 2011 در 6:57 ب.ظ #6823zahra68n
کاربردر بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدن هستم می توانم دعا کنم؟کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.نتیجه: پاسخی که دریافت می کنید، بستگی به نحوه پرسش شما دارد.جولای 5, 2011 در 2:49 ب.ظ #6824atefe314
کاربریک روزخانواده ی لاک پشت ها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت
طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون
آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک
جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی
حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو
آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک
فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث
طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت
کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او
سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!او قبول کرد که به یک
شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و
لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت.
پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی
تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع
به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد
کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم
حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی: بعضی از
ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که
ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن
هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.جولای 21, 2011 در 9:16 ب.ظ #6825emerson
کاربربچههای حاجی !
در كتاب حاجيآقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچكترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت ميكند:
توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نميخواهي جزو چاپيدهها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي ! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه ميكنه و از زندگي عقب مياندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگهداري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من ميشنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري!
سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا ميتواني عرض اندام بكن، حق خودت رابگير!
از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش ميشه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بيسواد؛چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!… نان را به نرخ روز بايد خورد!
سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيدهاي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!….كتاب و درس و اينها دو پول نميارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي ميكني!اگر غفلت كردي تو را ميچاپند.
فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!جولای 25, 2011 در 11:12 ق.ظ #6826atefe314
کاربرروزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به
کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد
اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را
میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از
مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از
دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را
چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او
با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و
در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدممیدونم
که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر
دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین
الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا
میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا
گرمه !! -
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.