› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستان هاي طنز
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
ژانویه 21, 2011 در 11:22 ق.ظ #6796
farmehr
کاربرسلام. خیلی جالب بود.مرسی
فکر کنم بیشتر از یک ماه بود که نیومده بودم، از تغییرات سایت خیلی تعجب کردم. خیلی متفاوت شده.
میخ.استم از مدیر سایت بابت زحمتاشون تشکر کنم. سایت روز به روز داره بهتر میشه. مرسی
ژانویه 24, 2011 در 3:18 ب.ظ #6797ناشناس
غیرفعالداستان پیوند مغز
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد.
بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی …
پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :
“متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم
تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه.”
“این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه
ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره
بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین.”
اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند
بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :”خب، قیمت یه مغز چنده؟”
دکتر بلافاصله جواب داد :”۵۰۰۰$ برای مغز یک مرد و ۲۰۰$ برای مغز یک زن.”
موقعیت ناجوری بود، آقایون داخل اتاق سعی می کردند نخندند
و نگاهشون با خانم های داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که
: “چرا مغز آقایون گرونتره؟”
دکتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که :
“این قیمت استاندارد مغزه!”
ولی مغز خانم ها چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !!
نتیجه اخلاقی : اینکه تا کامل از چیزی مطمئن نشدید به خودتون مغرور نشید !
ژانویه 24, 2011 در 3:29 ب.ظ #6798ناشناس
غیرفعالداستان استاد زرنگ و چهار دانشجو
چهاردانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و
از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
” کدام لاستیک پنچر شده بود ؟
ژانویه 24, 2011 در 4:25 ب.ظ #6799emerson
کاربرجالب بود، مرسی
ژانویه 24, 2011 در 11:35 ب.ظ #6800emerson
کاربرداستان پدری روستایی، و پسرش
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا
ژانویه 25, 2011 در 6:52 ق.ظ #6801ناشناس
غیرفعالههههههههههههههههه، خیلی جالب بود،
ژانویه 26, 2011 در 11:27 ب.ظ #6802emerson
کاربرزنده باد مــــجــــرد هــــا !!!! …
دEvery man should get maed some time; after all, happiness is not
the only thing in life!
هر مردي بايد يك روزي ازدواج كنه، چون شادي تنها چيز زندگي نيست!
______________________________________________
Bachelors should be heavily taxed. It is not fair that some men should be happier than others.
– Oscar Wilde
براي مجردها بايد ماليات سنگيني مقرر شود، چون اين انصاف نيست كه بعضيها شادتر از بقيه زندگي كنند.
– اسكار وايلد
______________________________________________
Don't marry for money; you can borrow it cheaper.
– Scottish Proverb
براي پول ازدواج نكنيد، ميتونيد اون رو با بهره كمتري قرض بگيريد.
– ضرب المثل اسكاتلندي
______________________________________________
I don't worry about terrorism. I was married for two years.
– Sam Kinison
من از تروريستها وحشتي ندارم، من دوساله ازدواج كردم.
– سام كينيسون
______________________________________________
Men have a better time than women; for one thing, they marry later; for another thing, they die earlier.
– H. L. Mencken
مردها فرصت بهتري در زندگي نسبت به زنان دارند، يكي بخاطر اينكه ديرتر ازدواج ميكنند و دوم اينكه زودتر ميميرند
– اچ.ال.منكن
______________________________________________
When a newly married couple smiles, everyone knows why. When a ten-year married couple smiles, everyone wonders why.
وقتي كه يك زوج تازه مزدوج لبخند ميزنند، همه ميدونند چرا، ولي وقتي يك زوج ده سال پس از ازدواج لبخند ميزنند همه حيرانند چرا؟
______________________________________________
Love is blind but marriage is an eye-opener.
عشق آدم را كور ميكند ولي ازدواج چشمان انسان را باز ميكند.
______________________________________________
When a man opens the door of his car for his wife,
you can be sure of one thing:
either the car is new or the wife.
وقتي مردي درب خودرو را براي همسرش باز ميكند، شما ميتوانيد مطمئن باشيد كه:
يا ماشين جديد است يا همسرش.
______________________________________________
I take my wife everywhere, but she keeps finding her way back to home always.
من همسرم را خودم همه جا ميبرم ، ولي اون هميشه راه برگشتن به خانه را پيدا ميكند.
______________________________________________
I asked my wife, "Where do you want to go for our anniversary? " She said,"Somewhere I have never been!" I told her, "How about the kitchen?"
من از همسرم پرسيدم كه براي سالگرد ازدواجمان به كجا برويم؟ او گفت: به جائي كه تا حالا نرفتم. من گفتم: نظرت راجع به آشپزخانه چطوره؟!
______________________________________________
We always hold hands. If I let go, she shops.
من هميشه دستان همسرم را در دستم ميگيرم، چون اگه رهاش كنم اون ميره خريد.
______________________________________________
My wife was in beauty salon for two hours.
That was only for the estimate.
همسرم براي دو ساعت در يك سالن آرايش و زيبائي بود.
البته فقط براي ارزيابي و قيمت گرفتن.
______________________________________________
She got a mudpack and looked great for two days. Then the mud fell off.
همسرم يك ماسك تقويتي صورت خريد، براي دو روز خيلي صورتش خوب شده بود ولي بعدش ماسك افتاد!
______________________________________________
She ran after the garbage truck, yelling, "Am I too late for the garbage?"
Following her down the street I yelled, "No, jump in."
همسرم دنبال ماشین زباله دوید و فریاد زد: "آیا براي انداختن زباله دیر کردم؟" من هم دنبالش به سمت خیابان دویدم و فریاد زدم: "نه، بپر توش!"
______________________________________________
Badd Teddy recently explained to me why he refuses to get to married.
He says "the wedding rings look like miniature handcuffs…"
"باد تدي" براي من شرح ميداد كه چرا از ازدواج كردن فرارياست. ميگفت: حلقه ازدواج مثل يك دستبند مينياتوريست.
—If your dog is barking at the back door and your wife yelling at the front door, who do you let in first?
The Dog of course… at least he'll shut up after u let him in!
اگر سگتون پشت در عقبي پارس كنه و زنتون پشت درب جلوئي خانه صدا بزند، اول درب را براي كدامشان باز ميكنيد؟
خوب معلومه سگه، چون حداقل اون وقتي اومد تو ساكت ميشه!
______________________________________________
A man placed some flowers on the grave of his dearly parted mother and started back toward his car when his attention was diverted to another man kneeling at a grave. The man seemed to be praying with profound intensity and kept repeating, 'Why did u have to die? Why did you have to die?" The first man approached him and said, "Sir, I don't wish to interfere with your private grief, but this
demonstration of pain in is more than I've ever seen before. For whom do you mourn so? Deeply? A
child? A parent?"The mourner took a moment to collect himself, then replied "My wife's first husband."
مردي دسته گلي روي قبر مادر عزيز مرحومش گذاشت و داشت به سمت ماشينش برميگشت كه توجهش به مردي جلب شد كه بالاي سر قبري زانو زده بود. بنظر ميرسيد مرد با سوز و گداز فراواني جملهاي را تكرار ميكرد: "چرا بايد از دست ميرفتي؟"، "چرا بايد از دست ميرفتي؟"
مرد اولي به سمتش رفت و گفت: "اميدوارم مزاحم سوگواريتان نشده باشم اما در اين حد اظهار عجز و ناراحتي را تا بحال نديدهام، براي چه كسي اينطورعميق ابراز ناراحتي ميكنيد؟ فرزند؟ والدين؟"
مرد سوگوار چند لحظهاي طول كشيد تا خودش را جمعوجور كند، سپس پاسخ داد: "شوهر اول همسرم!"
______________________________________________
A couple came upon a wishing well. The husband leaned over, made a wish and threw in a coin .
The wife decided to make a wish, too. But she leaned over too much, fell into the well, and drowned. The husband was stunned for a while but then smiled "It really works!"
يك زوج بر سر يك چاه آرزو رفتند، مرد خم شد، آرزوئي كرد و يك سكه به داخل چاه انداخت. زن هم تصميم گرفت آرزوئي كند ولي زيادي خم شد و ناگهان به داخل چاه پرت شد.
مرد چند لحظهاي بهت زده شد، بعد لبخندي زد و گفت: "اين واقعاً درست كار ميكنه!!!":
______________________________________________
ژانویه 31, 2011 در 8:23 ب.ظ #6803parham
کاربرآخرین کلمات:
آخرین کلمات یک الکتریسین : خوب حالا روشنش کن…
آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر میکنی توی این غار چیه؟
آخرین کلمات یک بندباز : نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره…
آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره…
آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست…
آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟
آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد…
آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی…
آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام!
آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره…
آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام، همه اش سه نفرند…
آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم…
آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بی خطره…
آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه…
آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه!
آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم…
آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک: گفتی تا چند بشمرم؟
فوریه 10, 2011 در 2:50 ب.ظ #6804jamal
کاربرپدر که درحال ردشدن از کناراتاق خواب پسرش بود،با تعجب ديد که تختخواب کاملاً مرتب وهمه چيز جمع وجورشده. يک پاکت هم روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود" پدر".
پدر با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدرعزيزم، با اندوه و افسوس فراوان برايت مينويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرارکنم، چون ميخواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با کاترين پيد اکردم، او واقعاً معرکه است، اما ميدونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيز بيني هاش، خالکوبي هاش، لباسهاي تنگ موتورسواريش و به خاطراينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. کاترين به من گفت ما ميتونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. کاترين چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نميزنه. ما اون رو براي خودمون ميکاريم، و براي تجارت، با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که ميخوايم. در ضمن، دعا ميکنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و کاترين بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، وميدونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون برميگرديم، اونوقت تو ميتوني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق، پسرت جان
پاورقي: پدر، هيچکدوم ازجريانات بالا واقعي نيست، من بالاهستم تو خونه تامي فقط ميخواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه تجديدي مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هر وقت براي اومدن به خونه امن بود، به من زنگ بزن
مارس 28, 2011 در 10:59 ق.ظ #6805atefe314
کاربریک اتفاق بدزن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه.
شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر میکردیم مسافرته ، ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش مینشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد میشدم!آوریل 1, 2011 در 9:17 ق.ظ #6806amir
کاربرسال 1230 :
(مرد):دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمیشم….
زن:آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید! نامحرم که خونمون نبود.حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده…!!!
مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش…
–بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه.سال 1280
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی. تو غلط می کنی. تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها! شکر خورد. دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده…
مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدونه درد می کشمت…
— بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشهسال1330
مرد: چی؟ دانشسرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم…
زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ…
مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم. یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کونی…
— بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشهسال1380
مرد: کجا؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مث جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من… تو رو… می کشم…
زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).
مرد: من… اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره…سال1400
زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه…
–بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه !!آوریل 5, 2011 در 8:02 ب.ظ #6808emerson
کاربرآوریل 8, 2011 در 8:00 ب.ظ #6809welcome
کاربرچرا والدین پیر می شوند؟
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
آوریل 8, 2011 در 8:00 ب.ظ #6810emerson
کاربرآبــــــ پــاکــیدر قطار مرد جوانی از همسفرسالمندش پرسید :ساعت چند است ؟
-از نگهبان بپرس
– می بخشید من قصد ناراحت کردن شمارا نداشتم و…
-ببین جوان …اگر مودبانه جواب بدهم،سرصحبت را باز میکنی ،از من می پرس به کدام شهر می روم وخانه ام کجاست وچکاره ام …وقتی بگویم چکاره ام…خواهی گفت که هرگز محل زندگی مرا ندیده ای ومن از روی ادب تو رابه خانه ام دعوت می کنم در خانه ام دخترم را می بینی وعاشق او می شوی وازاو خواستگاری میکنی..بگذار از همین حالا آب پاکی روی دستت بریزم وبگویم :من نمی گذارم دخترم با مردی ازدواج کند که از مال دنیا یک ساعت هم ندارد
آوریل 9, 2011 در 7:51 ب.ظ #6811elhami
کاربرراز موفقیت
مردی به پدر همسرش گفت :عده زيادي شما را به خاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین میکنند. ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟
پدر با لبخندی پاسخ داد: هرگز همسرت را به خاطر کوتاهیهایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده. همواره این فکر را در یاد داشته باش که او به خاطرکوتاهیها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند!
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.