داستان هاي طنز

انجمن ها طنز و سرگرمی داستان هاي طنز

  • این موضوع خالی است.
در حال نمایش 15 نوشته (از کل 59)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #3897
    emerson
    کاربر

    در اين تاپيك داستان هاي طنز از هر زمينه اي كه ميخوايد بنويسيد

    #6767
    emerson
    کاربر

    اتاق کار فرشتگان چطور خنک می شود؟

    دروغگويي مي ميرد و به جهان آخرت مي رود.
    در آنجا مقابل دروازه هاي بهشت مي ايستد سپس ديوار بزرگي مي بيند که ساعت هاي مختلفي روي آن قرار گرفته بود.
    از يکي از فرشتگان مي پرسد “اين ساعت ها براي چه اينجا قرار گرفته اند؟”
    فرشته پاسخ مي دهد :”اين ساعت ها ساعت هاي دروغ سنج هستند و هر کس روي زمين يک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد يک دروغ بگو يد عقربه ي ساعت يک درجه جلوتر ميرود”.
    مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کيه؟!”
    فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتي يک دروغ هم نگفته بنابراين ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.
    – واي باور کردني نيست . خوب آن ساعت کيه؟
    فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لينکلن(رئيس جمهور سابق آمريکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!
    – خيلي جالبه راستي ساعت من کجاست ؟
    فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفي استفاده مي کنند.

    #6768
    farmehr
    کاربر

    خيلي قشنگ بود. مرسي

    #6769
    emerson
    کاربر

     

     یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته
    بودند.

    پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
    مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره
    برگرداند و پتو را روى خودش کشید…. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى
    است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من
    بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار
    به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش
    ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.
    گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال
    شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و
    رضایت داد که با پزشک بازى کند.
    پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه
    کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.
    حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد
    و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر
    قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از
    طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه
    کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
    همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو
    نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
    مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد
    از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره
    بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش
    را برگرداند و خوابید

    بيچاره دكترها !!!

     

    #6770
    zahra68n
    کاربر

    آبروی دکترهارو  بردی که دکتر!!!

    #6771
    emerson
    کاربر

    خوب بعضي دكترها انصافا از حساب كتاب چيزي سرشون نميشه و فقط اهل كتاب و سرچ هستن!!!!

    #6772
    farmehr
    کاربر

    اما عجب مهندس زرنگی بود.خوشم اومد.

    #6773
    zahra68n
    کاربر

    چاله ای دریکی ازخیابانهای شهروجودداشت و مردم از وجود این چاله گله داشتند

    زیرا بدلیل تاریکی خیابان بعضی وقتاآدمهای اون محل توی اون چاله می افتادند وبه شدت زخمی می شدند

    بنابراین همگی تصمیم گرفتند روبروی فرمانداری شهرجمع شوندواعتراض خودشان روبگن
    باکلی شعار وهیاهو بالاخره فرماندارو شهردار ونماینده شهردرمجلس بیرون اومدن وپشت تریبون قرارگرفتن.

    ابتدا فرماندارشروع به سخنرانی کرد وهمه ساکت شدن.

    فرماندارگفت من راه حل بسیارخوب دارم واون اینه که ما یه مرکز فوریتهای پزشکی درنزدیکی اون چاله ایجادکنیم

    تاهرموقع کسی دراون چاله افتادسریعا اونو باآمبولانس به بیمارستان برسونه.مردم همگی خوشحال کف میزدندوایول میگفتن

    تااینکه شهردار پاشدوروبه فرماندار کردوگفت این یه راه حل مسخره است

    چون شاید تاآمبولانس اون زخمی روبرسونه بیمارستان طرف بمیره ،

    بنابراین من پیشنهادمیکنم که یک بیمارستان رودرنزدیکی اون چاله ایجادبشه

    که اگه کسی تواون چاله بیفته سریع برسه بیمارستان وموردمداواقرار بگیره واینجوری شانس زنده ماندش بیشتره.

    دیگه مردم سرازپانمی شناختن کلی خوشحال شدن که صاحب یه بیمارستان جدید میشوند

    ناگهان نماینده شهر گفت که نه فرماندار عقل داردنه شهردار.

    چون ساخت یه بیمارستان حداقل2سال زمان میبرد ومابرای الان چاره می خواهیم

    مردم همگی ساکت شدن که آقای نماینده چه راه حلی داره

    که نماینده گفت مااین چاله راپرمیکنیم ودرکناربیمارستان شهر یه چاله میکنیم اینجوری هم سریعتره وهم ارزانتر.

    #6774
    emerson
    کاربر

    با حال بود!

    يعني اين دقيقا سياست مملكت ماست!!!

    #6775
    ناشناس
    غیرفعال

    امیر جان

    لطفا پای سیاست رو وسط نکشید. اینجا قرار نیست سیاسی باشه

     

     

     

     

     

     

    #6776
    emerson
    کاربر

    باشه، وسط نكشيدم خودش پاش تو سفره همه مونه!!!!

    #6777
    helya69
    کاربر

    البته یه خرده تکراری و قدیمیه ولی چون جالب بود واستون مینویسمش…

    :8reasons why I wany yo be a doctor

    1 . I hate sleeping

    2. I want to stay at school forever

    3. nobody can read my hand writing

    4. my father has extra money

    5. I think I enjoyed my life enough

    6. I can’t live without tension

    7. I want to pay for my sins

    8. I don’t want to marry before 30

    #6778
    emerson
    کاربر

    روش شناختن شیطان !!!! …

    روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
    انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
    نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
    رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
    جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
    در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ….
    توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
    می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
    که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
    داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
    افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
    کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
    رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
    گفت:”تو شیطان هستی!”
    ابلیس حیرت زده پرسید:”از کجا فهمیدی؟!”
    ” از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
    می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
    ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
    مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
    از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
    به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
    به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
    از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
    حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
    آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !”
    شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
    مرد با دست به پاها یش زد و گفت:”خوبه! تازه، شاخ هم که داری!”

    #6779
    farmehr
    کاربر

    سلام.خیلی جالب بود. مرسی

    #6780
    emerson
    کاربر

    خواهش ميكنم، قابلي نداشت…

     

در حال نمایش 15 نوشته (از کل 59)
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.