پاسخ های ارسال شده در انجمن
-
نویسندهنوشتهها
-
zeynab
کاربریاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
zeynab
کاربرمیخواهم بگویم؛ فقر همه جا سر میکشد …
فقر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست …
فقر ، حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند …
فقر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست …
فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند …
فقر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد …
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند …
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند …
فقر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …
فقر ، همه جا سر میکشد …
فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …دکتر شریعتی
zeynab
کاربرهر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد
zeynab
کاربرروز جمعه راننده اتوبوس بین شهری تمام طول مسیر پشت سر سواری بوق میزد که سبقت بگیره وقتی بش اعتراض کردیم حق به جانب گفت کلی دانشجو تو ماشینه باید به موقع برسن سر کلاسشون!!!!!!!!!!!
zeynab
کاربردی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست
zeynab
کاربرشریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد. ( زرتشت )
zeynab
کاربرکاشکی میشد این متنو برای ذهن ها send to all کرد! (:
باور ها میتونن همینقدر ساده ولی این همه با ابهت باشند!
ممنون دکتر الهام که این نوشته رو به اشتراک گذاشتید.
zeynab
کاربراز جرعۀ تو خاک زمین دُر و لعل شد …………………بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
zeynab
کاربرمرغش يک پا دارد
فرمانرواي جديدي به شهر ملا نصرالدين آمده بود و هريک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به ديدن حاکم بروند و برايش هديه اي ببرند . ملا نصرالدين اين کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم يکي از بزرگان شهر به حساب مي آمد و بايد به ديدن حاکم جديد مي رفت. ملا نصرالدين به همسرش گفت : " يکي از مرغهاي خانه را بگير و بپز تا براي حاکم ببرم." همسرش مرغي را خوب پخت و در سيني بزرگي گذاشت . دور و بر آن را با سبزي و چيزهاي ديگر تزئين کرد و بعد پارچه تميزي روي غذا کشيد و به دست ملا نصرالدين داد . بوي مرغ ، دل ملا نصرالدين را برد و با خود گفت : کاش حاکم جديدي نداشتيم که مجبور باشم اين غذاي خوشبو و خوشمزه را براي او ببرم . اگر اين جور نبود ، الان با همسرم مينشستيم و يک شکم سير غذا مي خورديم . اما چاره اي نبود . ملا نصرالدين سيني غذا را روي دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهي انداخت . گرسنه اش بود . حتي اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توي سيني بد جوري وسوسه اش مي کرد.
فکرهاي جور واجور درباره سهيم شدن درآن غذا از ذهنش مي گذشت . خلاصه بوي خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدين ديگرنتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و يک ران مرغ را کند و به دندان کشيد . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : اين چه کاري بود من کردم ؟ حالا اگرحاکم بپرسد يک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ديگري به ديدنش بروم . کمي با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که همان مرغ را به حاکم هديه دهد . مقداري از سبزي هاي دور و بر مرغ را روي قسمتي که کنده شده بود ، ريخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسيد . ورود او را به شهرشان خير مقدم گفت و برايش آرزوي سلامتي کرد . بعد گفت : همسرم آشپز خوبي است . از او خواستم براي جنابعالي مرغي بپزد .حاکم از محبت ملا نصر الدين و همسرش تشکر کرد و سرپوش سيني را کنار زد و در يک نگاه فهميد که مرغ توي سيني يک پا دارد . حاکم خنديد و گفت: " حتما ً همسر شما يک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . ملانصر الدين نمي دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره ي اتاق چشمش به غازهاي کناراستخر خانه حاکم افتاد که روي يک پا ايستاده بودند . با اطمينان خنده اي کرد و گفت: نه قربان . او آشپز خوبي است و به چشيدن غذا نيازي ندارد . حاکم گفت : پس چرا مرغي که براي من آورده اي ، يک پا دارد ؟ ملا نصرالدين خنديد و گفت : " همه مرغهاي شهر ما يک پا دارند . لطفا ً از همين پنجره ، غازهاي خانه خودتان را نگاه کنيد. همه روي يک پا ايستاده اند . حاکم به غازها نگاه کرد . در همين موقع يکي ازکارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال كرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دويدند . حاکم به ملا نصرالدين گفت : مي بيني که آن ها دو پا دارند. " ملا نصرالدين گفت : اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال مي کردند ، غير از دوپايي که داشتيد دو پا هم قرض مي کرديد و فرار مي کرديد ، در ثاني من اين مرغ رازماني گرفته ام که با خيال راحت استراحت مي کرده و فقط يک پا داشته است . حاکم فهميد که نمي تواند از پس زبان ملانصر الدين برآيد ، به کارکنانش گفت : اين مرغ يک پا را به داخل خانه ببريد تا با زن و بچه ام بخوريم. "
از آن به بعد به کسي که حرف غيرمنطقي و بيهوده اي بزند و با لج بازي روي حرف خودش پافشاري كند ، مي گويند مرغش يک پا دارد"
zeynab
کاربرخواهش میکنم، قابلی نداشت!
zeynab
کاربرتا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق……………………………….هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
zeynab
کاربردعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است…………………..بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
zeynab
کاربردل آزردۀ ما را به نسیمی بنواز………………………………..یعنی آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
zeynab
کاربر" زاغ سیاه کسی را چوب زدن. "
اشتباه نکنید منظور از زاغ ، همانپرنده شبیه کلاغ نیست . زاغ (.زاج ) نوعی نمك است كه انواع گوناگون دارد: ( سیاه،سبز، سفید و غیره)
زاغسیاهبیشتر به مصرف رنگ نخ قالی ،پارچه و چرم می.رسد . اگر هنرمندی ببیند كه نخ،پارچه یا چرم همكارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغظرف زاغ همکارش می رود و چوبی در آنمی گرداند و با دیدن وبوییدن ، تلاش می کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده اند یا نوع،اندازه و نسبت تركیبش با آب یا چیز دیگرچگونه است.
این مثل وقتی به کار می رود که کسی کسی رامی پاید و می خواهد ببیند او چه می کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود کهبرایش سودمند است.
__________________
zeynab
کاربرتنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد -
نویسندهنوشتهها