ضرب المثل ها

انجمن ها ادبیات ضرب المثل ها

برچسب ها: 

  • این موضوع خالی است.
در حال نمایش 9 نوشته (از کل 9)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #3827
    theadmin
    مدیرکل

    سلام. توی این تاپیک، ضرب المثل هایی رو با ریشه ی اون ها براتون میذارم. منبع من اینترنت هست. اگر شما هم جایی دیدید اینجا هم بنویسید…

    ۱- دو قورت و نیمش باقی است

    ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
    در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:”فلانی دو قورت و نیمش باقی است.” یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
    اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
    چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
    در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
    بالاخره در آخرین عبادتش گفت:”الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد.”
    خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
    باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
    “بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!”
    مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
    “پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم.”
    استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
    سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
    بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:”دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت.”
    چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
    آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
    سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
    ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:”پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو
    نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند.”
    سلیمان گفت:”این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن.” ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:”یا سلیمان اطعمنی!” یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
    سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:”مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟” ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
    “خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟” سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.
    منبع


    #5257
    zeynab
    کاربر

    چرا میگیم 120 سال زنده باشی؟؟؟                                                                   

    تا حالا به این فکر کردید که چرا نمیگیم 100 سال یا 150 سال زنده باشی….

    در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه میکردند که به جای اضافه کردن هر چهار سال یک روز (که البته اضافه هم میکردند)هر 120 سال یک ماه را جشن میگرفتند و در کل ایران این جشن بر پا بودو برای اینکه ممکن بود بعضی ها یک بار این جشن را ببینند و عمرشان کفاف نمیداد تا این جشن را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو میکرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن با شکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بینهایت زیبا در آمد که وقتی به هم میرسند بگویند 120 سال زنده باشی!

    منبع:www.iranvij.ir

    #5259
    zeynab
    کاربر

     

    " زاغ سیاه کسی را چوب زدن. "


    اشتباه نکنید منظور از زاغ ، همانپرنده شبیه کلاغ نیست . زاغ (.زاج ) نوعی نمك است كه انواع گوناگون دارد: ( سیاه،سبز، سفید و غیره)

    زاغسیاهبیشتر به مصرف رنگ نخ قالی ،پارچه و چرم می.رسد . اگر هنرمندی ببیند كه نخ،پارچه یا چرم همكارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغظرف زاغ همکارش می رود و چوبی در آنمی گرداند و با دیدن وبوییدن ، تلاش می کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده اند یا نوع،اندازه و نسبت تركیبش با آب یا چیز دیگرچگونه است.

    این مثل وقتی به کار می رود که کسی کسی رامی پاید و می خواهد ببیند او چه می کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود کهبرایش سودمند است.

    __________________ 

    #5260
    sarah
    کاربر

    kheili jalebe

    #5261
    elhami
    کاربر

    چه جالب!

    ممنون از اطلاعاتت…

    #5262
    zeynab
    کاربر

    خواهش میکنم، قابلی نداشت!

    #5263
    zeynab
    کاربر

    مرغش يک پا دارد


    فرمانرواي جديدي به شهر ملا نصرالدين آمده بود و هريک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به ديدن حاکم بروند و برايش هديه اي ببرند . ملا نصرالدين اين کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم يکي از بزرگان شهر به حساب مي آمد و بايد به ديدن حاکم جديد مي رفت. ملا نصرالدين به همسرش گفت : " يکي از مرغهاي خانه را بگير و بپز تا براي حاکم ببرم." همسرش مرغي را خوب پخت و در سيني بزرگي گذاشت . دور و بر آن را با سبزي و چيزهاي ديگر تزئين کرد و بعد پارچه تميزي روي غذا کشيد و به دست ملا نصرالدين داد . بوي مرغ ، دل ملا نصرالدين را برد و با خود گفت : کاش حاکم جديدي نداشتيم که مجبور باشم اين غذاي خوشبو و خوشمزه را براي او ببرم . اگر اين جور نبود ، الان با همسرم مينشستيم و يک شکم سير غذا مي خورديم . اما چاره اي نبود . ملا نصرالدين سيني غذا را روي دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهي انداخت . گرسنه اش بود . حتي اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توي سيني بد جوري وسوسه اش مي کرد.

    فکرهاي جور واجور درباره سهيم شدن درآن غذا از ذهنش مي گذشت . خلاصه بوي خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدين ديگرنتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و يک ران مرغ را کند و به دندان کشيد . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : اين چه کاري بود من کردم ؟ حالا اگرحاکم بپرسد يک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ديگري به ديدنش بروم . کمي با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که همان مرغ را به حاکم هديه دهد . مقداري از سبزي هاي دور و بر مرغ را روي قسمتي که کنده شده بود ، ريخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسيد . ورود او را به شهرشان خير مقدم گفت و برايش آرزوي سلامتي کرد . بعد گفت : همسرم آشپز خوبي است . از او خواستم براي جنابعالي مرغي بپزد .حاکم از محبت ملا نصر الدين و همسرش تشکر کرد و سرپوش سيني را کنار زد و در يک نگاه فهميد که مرغ توي سيني يک پا دارد . حاکم خنديد و گفت: " حتما ً همسر شما يک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . ملانصر الدين نمي دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره ي اتاق چشمش به غازهاي کناراستخر خانه حاکم افتاد که روي يک پا ايستاده بودند . با اطمينان خنده اي کرد و گفت: نه قربان . او آشپز خوبي است و به چشيدن غذا نيازي ندارد . حاکم گفت : پس چرا مرغي که براي من آورده اي ، يک پا دارد ؟ ملا نصرالدين خنديد و گفت : " همه مرغهاي شهر ما يک پا دارند . لطفا ً از همين پنجره ، غازهاي خانه خودتان را نگاه کنيد. همه روي يک پا ايستاده اند . حاکم به غازها نگاه کرد . در همين موقع يکي ازکارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال كرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دويدند . حاکم به ملا نصرالدين گفت :  مي بيني که آن ها دو پا دارند. " ملا نصرالدين گفت : اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال مي کردند ، غير از دوپايي که داشتيد دو پا هم قرض مي کرديد و فرار مي کرديد ، در ثاني من اين مرغ رازماني گرفته ام که با خيال راحت استراحت مي کرده و فقط يک پا داشته است . حاکم فهميد که نمي تواند از پس زبان ملانصر الدين برآيد ، به کارکنانش گفت : اين مرغ يک پا را به داخل خانه ببريد تا با زن و بچه ام بخوريم. "

    از آن به بعد به کسي که حرف غيرمنطقي و بيهوده اي بزند و با لج بازي روي حرف خودش پافشاري كند ، مي گويند  مرغش يک پا دارد

    #5264
    emerson
    کاربر

    خيلي خيلي جالب بود

    تشكر

    #5265
    elhami
    کاربر

    خر ما از کرگي دم نداشت

     مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه : تاوان بده!

    مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد.

    مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.

    مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!.

    مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند.

    نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم. قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند! و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!.

    جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.

    قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد محكوم كرد!.

    چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش  (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!. 

    مردك فغان برآورد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد.

    قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت  توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد کرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خرمن از کره‌گي دُم نداشت!!!

در حال نمایش 9 نوشته (از کل 9)
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.