پاسخ های ارسال شده در انجمن

در حال نمایش 15 نوشته (از کل 90)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6623
    farmehr
    کاربر

    خیلی زیبا بود دکتر امیر

    مرسی

    در پاسخ به: راز و نیاز #6532
    farmehr
    کاربر

    مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. یک سار شروع به خواندن کرد. اما مرد نشنید. فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن. آذرخش در آسمان غرید. امامرد گوش نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم. ستاره ای درخشید. اما مرد ندید. مرد فریاد کشید:یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد. اما مرد توجهی نکرد. پس مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری. در همین زمان خداوندپایین آمد و مرد را لمس کرد.امامرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد

    در پاسخ به: گذر از مصائب #6879
    farmehr
    کاربر

    منم با دکتر امیر موافقم.قصد توهین به کسی رو ندارم اما ماها فقط حرف میزنیم.اما خودمون رعایت نمیکنیم وخودمون رو از بقیه جدا میدونیم.هرکی باید از خودش شروع کنه بعد از دیگران هم توقع داشته باشه.

    من قبلا خیلی تو فکر خارج رفتن بودم،اما الان به هیچ عنوان حاضر نیستم از ایران برم.منم مثل دکتر امیر میگم حتی اگه بتونم کار کوچیکی انجام بدم دلم میخواد اون کار رو تو مملکت خودم و برای مردم کشورم انجام بدم.

    در پاسخ به: انحلال دانشگاه ایران؟؟؟ #6853
    farmehr
    کاربر

    با گفتن اینکه دانشجوهای ایران فارغ التحصیل دانشگاه تهران حساب میشن میخوان یه جوری منت هم سر دانشجوها بذارن.من هم اگه دانشجوی ایران بودم ترجیح میدادم دانشگاه خودمون درس بخونم و فارغ التحصیل شم تا به قول دکتر زهرا بشم شهروند درجه 2 یه دانشگاه بهتر.

    در پاسخ به: لحظه تحول #4383
    farmehr
    کاربر

    کسی که در تکاپوی دست‌یابی به هدفی کوچک باشد، باید کمی از خود مایه بگذارد ولی آن کسی که در جست‌وجوی هدفی متعالی و بزرگ است، باید هر آن‌چه در توان دارد، در طبق اخلاص بگذارد و تقدیم کند   .

    جیمز آلن

    در پاسخ به: احاديث و روايات #6596
    farmehr
    کاربر

    آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است…

    حضرت علی (ع)

    در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6615
    farmehr
    کاربر

    كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ كه‌ باید. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نكردم‌ و  تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

    درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست …

     

    در پاسخ به: احاديث و روايات #6595
    farmehr
    کاربر

    دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان میشوی ….

    حضرت علی (ع)

    در پاسخ به: داستان هاي طنز #6772
    farmehr
    کاربر

    اما عجب مهندس زرنگی بود.خوشم اومد.

    در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6614
    farmehr
    کاربر

    خواهش میکنم. خوشحالم که خوشتون اومد.

    در پاسخ به: داستانهاي كوتاه و آموزنده #6610
    farmehr
    کاربر

    کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت…دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟! کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند. کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم. دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد. کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت. دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست. کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخدم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند. کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم! دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم ! دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی... کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود. کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: یعنی … بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید… اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید ؟! کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر میداشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.کرگدن گفت : بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد… اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟!!دم جنبانک چرخي زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتدکرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: 

    من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

     

    در پاسخ به: داستان هاي طنز #6768
    farmehr
    کاربر

    خيلي قشنگ بود. مرسي

    در پاسخ به: لحظه تحول #4381
    farmehr
    کاربر

    نه طوطی باش که گفته دیگران را تکرار کنی و نه بلبل باش که گفته خود را هدر دهی …

    در پاسخ به: لحظه تحول #4380
    farmehr
    کاربر

    یاد بگیر از احساست در فکر کردن کمک بگیری، نه اینکه با احساست فکر کنی.

    در پاسخ به: چرا؟ #6578
    farmehr
    کاربر

    ببينيد من ميگم حتي در مواقعي كه ما چند تا راه و انتخاب داريم و  ميتونيم با تصميممون يكي از اين راه ها رو انتخاب كنيم اون تصميمي كه ما ميگيريم و اون راهي رو كه براي ادامه انتخاب ميكنيم از پيش تعيين شدست.درسته كه با اون تصميم مسير زندگي ما عوض ميشه اما از اولين روز آفرينش تعيين شده كه مسير نهايي ما تو زندگي با تمام انتخاب ها و تصميم ها  چيه.يعني من دارم يه مسير از پيش تعيين شده رو ميرم اما اين مسير براي خودم جديده و  نقشه راه رو هم ندارم.اين درست كه ما اختيار داريم اما سرنوشتي كه براي ما وجود داره توش اختيارمون هم در نظر گرفته شده.

    نميدونم تونستم منظورم رو برسونم يا نه.ببخشيد ديگه.فكر نكنم بهتر از اين بتونم توضيح بدم.

در حال نمایش 15 نوشته (از کل 90)