- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
جولای 12, 2011 در 3:07 ب.ظ #4201
jamal
کاربرمعلم چو آمد، به ناگه کلاس چو شهري فروخفته خاموش شد
سخنهاي ناگفته در مغزها به لب نارسيده فراموش شد
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جواني از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صداي درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش ازاين بي خبر بانگ، ناگه گسست
“بيا احمدک درس ديروز را بخوان تا ببينم که سعدي چه گفت”
ولي احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه ديروز همانجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک يتيم خطوط خجالت برويش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش به روي تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بيفتاد و گفت “بني آدم اعضاي يکديگرند”
وجودش به يکباره فرياد کرد که در آفرينش ز يک گوهرند
در اقليم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بي اختيار
“چو عضوي بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار”
“تو کز ، تو کز” واي يادش نبود جهان پيش چشمش سيه پوش شد
سرش را به سنگيني از روي شرم به پايين بيفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش به جز درد و رنج نمي کرد پيدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمي داد جز آن، پيام دگر
ز چشم معلم شراري جهيد نماينده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کينه گشت غضب مي درخشيد درچشم او
“چرا احمد کودن بي شعور ” معلم بگفتا به لحن گران
“نخواند ي چنين درس آسان ، بگو مگر چيست فرق تو با ديگران”
عرق از جبين احمدک پاک کرد خدايا چه مي گويد آموزگار؟!
نمي بيند آيا که دراين ميان بود فرق ما بين دار و ندار؟
چه گويد ؟ بگويد حقايق بلند؟ به شهري که ازچشم خودبيم داشت؟
بگويد كه فرق است ما بين او و آنکس که بي حد زر و سيم داشت؟
به آهستگي احمد بي نوا چنين زير لب گفت با قلب چاک
که “آنها بدامان مادر خوشند و من بي وجودش نهم سر بخاک”
“به آنها جز از روي مهر و خوشي نگفته کسي تا کنون يک سخن”
“ندارند کاري بجز خورد و خواب به مال پدر تکيه دارند و من. . . “
“من از روي اجبار و از ترس مرگ کشيدم از آن درس بگذشته دست”
“کنم با پدر پينه دوزي وکار ببين دست پر پينه ام شاهد است”
سخنهاي او رامعلم بريد هنوز او سخنهاي بسيار داشت
دلي از ستمکاري ظالمان نژند و ستم ديده و زار داشت
معلم بکوبيد پابر زمين که اين پيک قلبت پر از پينه است
“به من چه که مادرزکف داده اي ؟ به من چه که دستت پر از پينه است؟”
“يكي پيش ناظم رود با شتاب به همراه خود يک فلک آورد”
“نمايد پر از پينه پاهاي او به چوبي که بهر کتک آورد”
دل احمد آزرده و ريش گشت چو او اين سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سويي جهيد بياد آمدش شعر سعدي و گفت:
“ببين ، يادم آمد دمي صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمي
تو کز محنت ديگران بي غمي نشايد که نامت نهند آدمي. . . “جولای 12, 2011 در 7:43 ب.ظ #9475emerson
کاربردکتر خیلی قشنگ بود، تیپ شعرای پروینه ؛ مشکلاتی که تو جامعه ما به وفور دیده میشه رو چقدر زیبا بیان کرده
شاعرش کی بود؟
جولای 13, 2011 در 5:24 ب.ظ #9476sprite
کاربرممنون،شعر قشنگی بود.
جولای 13, 2011 در 6:38 ب.ظ #9477jamal
کاربرسپاس!
شعر از آقای “خسرو گلسرخی” هست .
جولای 17, 2011 در 1:56 ب.ظ #9478farzane
کاربرزيبا بود ممنون
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.