- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
می 12, 2011 در 1:37 ب.ظ #4104
elhami
کاربرهرچی شعر بلدید که با دوش شروع میشه، اینجا بنویسید…
می 12, 2011 در 1:39 ب.ظ #8622elhami
کاربردوش دیدم وسط کوچه روان؛ دخترکی، دلبرکی، دلبر شیرین لبکی، با نمکی، خوشگلکی، این طرفش مادرکی، آن طرفش خواهرکی…
عشق آن گوهر یکدانه و آن مهوش جانانه مرا کرد ز ویرانه روان…
گفتمش: یار فریبا! چه خطیبی، چه لطیفی، تو نه چاقی نه ضعیفی… به چنین حسن و چنین خوی، دگر مادر گیتی به جهان دختر نازی چو تو زادن نتواند…
شدش آن دلبر جانی ز کلامم عصبانی، به همان گونه که دانی، دو عدد سیلی جانانه بزد صورت من…
لیک از روی نرفتم، عقبش رفتم و آنگه دهنی غنچه صفت کرد ز هم باز، تا خوش کند آواز…
گفتمش: ای غنچه دهن، من به فدای دهنت، جیغ بزن، داد بزن، هر چه دلت خواست بگو. من نخواهم، نتوانم و نشاید ز تو بگسستن و از عشق تو محروم شدن…
که اینبار مادر دخترک گفت که: ای کله خر احمق نادان، که توای آدمک بی سر و پا! دست بردار ز این دخترکم، برو گم شو!!
گفتمای مادر من، یاور من…
دهن بلبل عاشق نتوان بست که بر گل نسراید، چشم عاشق نتوان بست که معشوق نبیند…
می 12, 2011 در 1:43 ب.ظ #8623elhami
کاربردوش سـودای رُخـش گـفـتـم ز سـر بـیــــــرون کـنـم
گـفـت : کـــو زنـجـیـر ؟ تا تـدبـیـر ایـن مـجـنــون کـنـم
قامـتـش را سـرو گـفـتم ، سر کشید از من به خشم
دوستـان ! از راسـت میرنـجـد نـگــارم چـون کـنـم ؟!
نـکـتـه نـاسـنـجـیــده گـفـتـم ، دلـبـــرا ! مـعـذور دار !
عـشـوهای فــرمـای ! تـا مـن طـبـع را مــــوزون کـنـم
زرد رویـی میکـشـم زان طـبــــــع نـازک ، بی گـنــاه
ســاقـیـا ! جـامـی بـده تـا چـهـره را گـلـگـون کـنـم
ای نـسـیـم مـنـزل لـیـلی ! خــــــــــدا را تـا بـه کـی
رَبـع را بـر هـم زنــم ، اطــلال را جـیـحـون کـــــنـم ؟!
مـن که ره بـردم به گـنـج حـُسن بی پـایــان دوست
صـد گـدای همـچـو خـود را بـعـد از ایـن قـارون کـنـم
ای مـَهِ صـاحب قـران ! از بـنـده حـافـــــظ یـاد کـن
تــا دعـای دولـــــت آن حـُسن روز افـــــــــزون کـنـم
می 12, 2011 در 1:47 ب.ظ #8624elhami
کاربرچون شعرش قشنگ بود همه شو نوشتم، شما میتونید همون یه بیتو بنویسید که با دوش شروع میشه!
ببینم این تاپیک پر از چند تا از این شعرا میشه…
می 12, 2011 در 3:25 ب.ظ #8625welcome
کاربردوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره زانک مست مست بود خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
می 12, 2011 در 7:46 ب.ظ #8626zahra68n
کاربردوش می آمد و رخساره برافروخته بود ….. تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهر آشوبی ….. جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست ….. وآتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم ….. که نهانش نظری با من دل سوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل ….. در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت ….. الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد ….. آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ ….. یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بودمی 12, 2011 در 7:53 ب.ظ #8627zahra68n
کاربردوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد …….. من نیز دل به باد دهم هرچه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم …….. هر شام برق لامع و هر بامداد باد
.
.
.
حافظمی 13, 2011 در 6:39 ق.ظ #8628welcome
کاربردوش تا صبح، توانگر بودم زان گهرها که ز چشمم غلطید
مادری بوسه بدختر میداد کاش این درد به دل میگنجید
من کجا بوسهٔ مادر دیدم اشک بود آنکه ز رویم بوسید
می 13, 2011 در 10:58 ق.ظ #8629omid
کاربردوش میگفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیدار ببر
می 13, 2011 در 11:02 ق.ظ #8630omid
کاربردوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
می 13, 2011 در 2:28 ب.ظ #8631elhami
کاربربه به، واقعا که لذت بردم، ممنون از شعرهای قشنگی که نوشتید، ببین چقدر شعر با دوش… داشتیم و خبر نداشتیم!
می 13, 2011 در 3:49 ب.ظ #8632patriot
کاربردوش دیدم که ملایک در میخانه زدند ….کچلی را بگرفتند و سرش شانه زدند
گفتم یه تنوعی بشه…
می 13, 2011 در 4:32 ب.ظ #8633drneda
کاربردوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند ... به به
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.