- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
ژانویه 30, 2011 در 6:46 ب.ظ #3886
aminima
مشارکت کنندهسلام…
در این تاپیک، هر کسی شعر، داستان و هر نوشته ای رو که خودش گفته بنویسه. دقت کنید… هر چیزی که خودش گفته. نه مطالب دیگران رو. من خودم می نویسم، اما بذارید ببینیم کسی این ورا اهل نوشتن هست…؟
ژانویه 30, 2011 در 7:29 ب.ظ #6515emerson
کاربربه به، مدیر جان
خب چرا خودت اول شروع نمیکنی به نوشتن نوشته هات تو سایت؟!
آوریل 8, 2011 در 9:01 ق.ظ #6516aminima
مشارکت کنندهمبدا مهم تر است
گفت: سقوط زیبا است، اگر مقصد قلب تو باشد.
گفتم: نه… سقوط هیچ گاه زیبا نیست. مقصد هر کجا که باشد…
گفت: چرا؟
گفتم: سقوط نکرده ای…
می 9, 2011 در 7:20 ق.ظ #6517drneda
کاربرفوق العاده بود..دیگه ندارین دل نوشته؟
می 9, 2011 در 7:24 ب.ظ #6518farzane
کاربربراي تويي كه…
اين باربراي تو مي نويسم . بدون واسطه و تنها براي خودت.
تويي كه در اين روزهاي رنگ به رنگ گاه زيبا و گاه ناخوشاينديگانه حامي هميشگي
مني وتنها بهانه ام براي زيستني.
هرگاه براي رفتني نا معلوم راهي سفر شدم فانوس تو چراغ راهم شد و وجود تو، اميد رفتنم. و آنكه ناخوانده با من بود همواره تو بودي.
آن روز كه گفتني ها همه را آزرد تو بودي كه از من نرنجيدي و مرا خواندي ، هيچكس مرا نديد اما تو ديدي با تمام آنچه بودم.
در آن لحظه هايي كه تمام هستيم در نبرد نيستي غرق در درياي نا اميدي بود تو بودي كه اميدي دوباره بخشيدي و روزهايم را به تازگي نشاندي.
آن گاه كه ديدگانم در اطرافم كسي را نديد تو بودي كه بودي و كسي با من نماند و تو ماندي ، وقتي چيزي نداشتم تو خودم را همه چيز را به من دادي و جانشين تمام نداشته هايم شدي.
و آن هنگام كه خسته از پيمودن پيچ و خم جاده ها ي زندگي ، به كناري ايستاده بودم تو بودي كه جاري ام ساختي و درسراشيب تند راه قواي رفتنم شدي.
اما من چرا وقتي به مقصد جاده ها و سراشيبي هايم مي رسم تو را از ياد مي
برم؟ ! !….
نه اينكه فراموشت كنم اما چرا آن گونه كه بايدت به يادت نمي آورم؟؟!! و روزهايم را سرشار از ياد وجود تو نمي كنم؟ چرا حرم نفسهايت را ، كه در لحظه هاي بي كسي تنها همسفر من بود در حضور هر كسي فراموش مي كنم؟ !!
و اين طمع تلخ كاهلي در اعماق جانم مي ماند تا روزي كه دوباره به سد جاده هاي مهيب برسم ، آن روز باز نقش تو مأ واي قلبم و تنها تسكين دهنده ي وجودم خواهد بود.
اما ياد تو هرچه عميق تر مي شود برشرم وجودم بيش تر تازيانه مي زند و آب رويم را بيش تر به تاراج مي برد. و چه شرمندگي بيش تراز اينكه در روز باراني در لذت باران غرق شوي و چون خشكسالي رسيد خالق باران را ياد كني ؟ ! !
آري خوب مي دانم گرچه مي دانم هر آنچه دارم و دانم از توست اما تو را هرگز آن گونه كه در حيطه ي شايستگي توست ياراي ستايش نداشتم و قداست پرستشت را به زيباي هاي دنيا فروختم…!
اما اينك اين منم كه باز با وجود غفلت ها و خجول بودن ها در محضرت:
مي خواهد كه تو بخواني اش
دستش را بگيري كه راه بس بي منتهاست
وچون هميشه حامي اش باشي
كه بي تو بي مدعاست….
می 9, 2011 در 8:01 ب.ظ #6519farzane
کاربردلم میگیرد از این همه هیاهوی خفته
از روز های پر از تکرار اشتباه
از سکون و ماندن و درجا زدن
از رفتن و نرفتن و نرسیدن
ای نزدیک ترین به من که همیشه فراموشم میشوی !!!!!! دلم میگیرد از فراموش کردنت
و سخت دلتنگ لحظه هایی می شوم که حضورت را با تمام وجودم لمس میکنم و یادت را به آغوش میکشم …..
لحظه هایی که جاودانه اند….
می 11, 2011 در 10:56 ق.ظ #6520aminima
مشارکت کنندهدو ققنوس!
+ مرا فراموش کن…
– نه…
+ من مدفون شده ام، زیر این خاکستر، فراموشم کن…
– نه… من هنوز صدای تو را می شنوم… چه طور فراموشت کنم…
+ شاید این خیال باشد
ـ من بوی تو را حس می کنم… گرمای بودنت را حس می کنم. این ها خیال نیست…
+ چرا به سوی سرزمینت باز نمی گردی؟
– بدون تو، من آواره ام. سرزمین من، قلب توست…
+ ولی…
– ولی، من نیز سوخته ام…
+ دوباره متولد شو، پرواز کن…
– پرواز را بدون تو نمی خواهم.
+ من زندگی را بدون تو نمی خواهم…
می 11, 2011 در 9:25 ب.ظ #6521emerson
کاربربابا تو باید میرفتی دنبال ادبیات، تو پزشکی چی کار میکنی؟!!! خیلی قشنگ بود…
می 13, 2011 در 10:09 ق.ظ #6522aminima
مشارکت کنندهخواستیم بریم. نذاشتن. بعد ادبیات اومد دنبال من!
می 13, 2011 در 12:18 ب.ظ #6523avin314
کاربرراهنمایی که بودم اینو گفتم:
همیشه فکر میکردم که زندگی/مثه 1کلافه توبافندگی
مثه 1کلافه پیچ در پیچ و گرد/که نمیشه باز کنیم اون رو با ورد
شاید اون روزا کوچیک بودم,شاید/فکر نمی کردم اون طور که باید
آخه تشبیه همیشه درست که نیست/نمیشه راحت به اون داد نمره بیست…البته ادامه هم داره
با ورودم به رشته تجربی استعدادم هم خشکید
البته می دونم بهونه ست.
اخه خواهرم برق میخونه.شاعرم هست.
اینم 2تا از شعراش.اگه بخواید میتونم از شعرای اون بذارم.
ولی خودم
نـــــــاخدا ! باور نکن اینجا کسی دلتنگ توست
یا خدا ناکرده حتی دست و پـــایی لنگ تــوست
نـــــــــاخدا ! اینجا اگر دریـــــــای دریا هم شوی
باور ساحل نشینان صخره صخره سنگ توست
میدجا-شهریور۸۹
چندیــــــست دلم در هوس همسفری نیست
ره هست . گذر هست . ولی رهگذری نیست
اخبـار هـوا . بـاد و مـه و توده ی برف و …
از بــارش چــشمان سیــــــاهت خبری نیست
گفتـی من و تو . بــا تو و تـا فصل زمستان
تا من به تو و … گفتـی و رفتـی اثری نیست
امــــــروز که فنجـان وجــودم پر قهوه است
قندان لبـــــــانت که نبـــــاشد شـــکری نیست
شــــــوری که نهادی بــه دل زخمــی و زارم
زخمـی تر از این دل به خدا زخم تری نیست
ایـن شـیـشـه ی بغض من تنهاست سر راه
با ســنگ دلت بشکن و بگذر ضرری نیست
میـــــدجا-دی مــــــــاه ۸۹
می 13, 2011 در 2:38 ب.ظ #6524omid
کاربربدون حس پرواز و پریدن
مدام از آسمان خواندن چه حاصل
همان بهتر که این رویای واهی
بماند تا ابد در کنج این دل
می 28, 2011 در 3:17 ب.ظ #6525aminima
مشارکت کننده… برگه ها بالا …
زندگی امتحان انشایی است با موضوع آزاد. یک برگه سفید به تو می دهند که فقط اسم تو بالای آن نوشته شده. نه زمان آزمون را می دانی و نه نام استاد را… و نه حتی می دانی چگونه و از چه باید بنویسی…
اما هر چه می نوسی طوری بنویس که اگر هر لحظه گفتند وقت تمام، بتوانی با خیال راحت در یک خط انشایت را تمام کنی.
می 28, 2011 در 7:16 ب.ظ #6527rozita
کاربرزندگی جذبه ی دستی است که می چیند..
زندگی شستن یک بشقاب
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.. -
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.