› انجمن ها › طنز و سرگرمی › داستان عشق حقیقی
- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
ژانویه 14, 2011 در 12:56 ب.ظ #3932
ناشناس
غیرفعالیک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا میتوانید راهی غیر
تکراری برای ابراز عشق بیان کنید؟…….
برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن،عشقشان را معنا میکنند.برخی دادن گل و هدیه
و حرف های دلنشین را راه بیان عشق بیان نمودند…شماری دیگر هم گفتند:با هم بودن
در تحمل رنجها،و لذت بردن از خوشبختی را راه بیان ابراز عشق میدانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را بیان کند شروع به
تعریف داستانی کوتاه نمود:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند،طبق معمول برای تحقیق
به جنگل رفتند.آنها وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ جلوی
زن و شوهر ایستاده و به آنها خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و
دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بودو در مقابل ببر جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.
ببر آرام به طرف آنها حرکت کرد،همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد
و همسرش را تنها گذاشت…بلافاصله ببر به طرف مرد دوید و چند دقیقه بعد،ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن مرد.
راوی اما پرسید:آیا میدانید مرد در آخرین لحظات زندگی اش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش عذر خواسته که اورا تنها گذاشته است.
راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود:عزیزم تو بهترین مونسم بودی،از پسرمان
خوب مواظبت کن،و به او بگو که پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک صورت پسرک را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان میدانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام دهد یا فرار کند.
پدر من در آن لحظه ی وحشتناک با فدا کردن جانش،پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…؛
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.