داستان عشق حقیقی

انجمن ها طنز و سرگرمی داستان عشق حقیقی

  • این موضوع خالی است.
در حال نمایش 1 نوشته (از کل 1)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #3932
    ناشناس
    غیرفعال

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا میتوانید راهی غیر

    تکراری برای ابراز عشق بیان کنید؟…….

    برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن،عشقشان را معنا میکنند.برخی دادن گل و هدیه

    و حرف های دلنشین را راه بیان عشق بیان نمودند…شماری دیگر هم گفتند:با هم بودن

    در تحمل رنجها،و لذت بردن از خوشبختی را راه بیان ابراز عشق میدانند.

    در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را بیان کند شروع به

    تعریف داستانی کوتاه نمود:

    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند،طبق معمول برای تحقیق

    به جنگل رفتند.آنها وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ جلوی

    زن و شوهر ایستاده و به آنها خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و

    دیگر راهی برای فرار نبود.

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بودو در مقابل ببر جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.

    ببر آرام به طرف آنها حرکت کرد،همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد

    و همسرش را تنها گذاشت…بلافاصله ببر به طرف مرد دوید و چند دقیقه بعد،ضجه های

    مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن مرد.

    راوی اما پرسید:آیا میدانید مرد در آخرین لحظات زندگی اش چه فریاد میزد؟

    بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش عذر خواسته که اورا تنها گذاشته است.

    راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود:عزیزم تو بهترین مونسم بودی،از پسرمان

    خوب مواظبت کن،و به او بگو که پدرت همیشه عاشقت بود.

    قطره های بلورین اشک صورت پسرک را خیس کرده بود که ادامه داد:

    همه زیست شناسان میدانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام دهد یا فرار کند.

    پدر من در آن لحظه ی وحشتناک با فدا کردن جانش،پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد.

    این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…؛

در حال نمایش 1 نوشته (از کل 1)
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.