- این موضوع خالی است.
-
نویسندهنوشتهها
-
سپتامبر 5, 2010 در 8:50 ق.ظ #3850
sara
کاربر30 سال پیش -اول اردیبهشت سال1359 هجری شمسی: سهراب سپهری شاعر و نقاش معاصر ایران روی در نقاب خاك كشید. سهراب در كاشان معلم بود اما روح بی قرارش او را از ادامه كار بازداشت و بعد ازسفر به تهران به طراحی و نقاشی پرداخت و پس ازچند سال در این زمینه های هنری صاحب سبكی ویژه و ممتاز شد. مرگ رنگ به عنوان نخستین شعر سهراب سپهری است كه در سال1330شمسی چاپ شد. همچنین نقاشی های سهراب در نمایشگاههای داخلی و خارجی جوایز ارزنده ای به دست آورده اند. از سهراب سپهری آثار دیگری چون «حجم سبز، صدای پای آب و زندگی خوابها» نیزبه یادگار مانده است.
دستخط سهرابسهراب سپهری شاعر و نقاش ایرانی بود که در ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان متولد شد. او از مهمترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبانهای بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.
زندگینامه
دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان (خرداد۱۳۲۲)گذراند و پس از فارغالتحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد.
۱۳۲۴شمسیدر شهریور۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دورهٔ دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد.کاشان ۱۳۲۵سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجهٔ اول علمی نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ اشعار خود را با عنوان «زندگی خوابها» منتشر کرد. آنگاه به تأسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزهها شروع به کار کرد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز به تدریس میپرداخت. در مهر ۱۳۳۴ ترجمهٔ اشعار ژاپنی از وی در مجلهٔ «سخن» به چاپ رسید.در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمنا در مدرسهٔ هنرهای زیبای پاریس در رشتهٔ لیتوگرافی نام نویسی کرد. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاهها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاههای نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت.۱۳۴۰شمسیسهراب سپهری مدتی در ادارهٔ کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۳۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدریس در هنرکدهٔ هنرهای تزئینی تهران نمود. در اسفند همین سال بود که از کلیهٔ مشاغل دولتی به کلی کنارهگیری کرد. سهراب سپهری در غروب ۱ اردیبهشت سال۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطانعلی روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.قمصر۱۳۲۷شمسیآذر 1345نوروز سال 1346، بابل، درحال پول ریختن بر سر بچه هامهرماه سال 1347، منزل بهمن محصصكاشان، قریه برزك، تیرماه سال 1351سپتامبر 5, 2010 در 10:39 ق.ظ #6059thehero
کاربرزود رفت این انسان.تنها انسانی که من می شناسم.فکر کنم بلد نبود یه دیگران دروغ بگوید.فکر می کنم.مسلمان بود.آخرین مسلمانی که من می شناسم.راجبش زیاد می دانم.ولی خیلی کم می فهممش.ولی خوب شد زود رفت.وگرنه شعر من عذابش می داد.روزی داشتم از او می نوشتم.گفتم سهراب کجایی که کبوتران شهوت توی لجن زار پر می شویند.کجایی دست کودکان شهر ما تریاک است.دیروز دیدم شاخه های معرفت را به جای سیگار های قاچاق به آتش کشیدند.ودیشب به جای صدای اب خنده های سیاه یک مست پشتپنجره پیچید
می 1, 2011 در 10:31 ق.ظ #6060mayam
کاربرزندگی یعنی یک سار پرید ا
از چه دلتنگ شدی دل خوشی ها کم نیست
به نظر من هنوز هم دنیای سهراب زنده است فقط کافیه چشماتو باز کنی و ببینی !
دنیا رو هر طور ببینی همون طوریه باید مواظب باشی که فقط قشنگی ها رو به چشات نشون بدی و الا زمان سهراب هم کم نبود خنده های سیاه یک مست پشت پنجره
می 2, 2011 در 5:57 ق.ظ #6061freedom
کاربربه حرمت کلامش هرگز چتر نخریدم
چترها را باید بست زیر باران باید رفت
می 2, 2011 در 6:22 ب.ظ #6062farmehr
کاربربه نظر من هیچ کس در هیچ دورانی ابل قیاس با سهراب نیست. شعرش بی نظیره.
می 25, 2011 در 10:09 ب.ظ #6063elhami
کاربردود می خیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به
گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از
این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری – دفتر شعر مرگ رنگ
می 26, 2011 در 8:58 ق.ظ #6064rozita
کاربرو من مسافرم ای بادهای همواره..
.
.
.
.
مرا به کودکی شور آبها برسانید..ژوئن 1, 2011 در 9:04 ق.ظ #6065drsahar
کاربراندکی صبر سحر نزدیک است ….
ژوئن 29, 2011 در 10:30 ب.ظ #6066emerson
کاربر
زندگی یعنی چه؟شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
ژوئن 30, 2011 در 10:39 ق.ظ #6067rozita
کاربرروح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکار است..
جولای 5, 2011 در 7:18 ق.ظ #6068rozita
کاربرچرا گرفته دلت؟مثل آنکه تنهایی
-چقدر هم تنها
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
-دچار یعنی
عاشق!
-و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی!
.
.
همیشه عاشق تنهاست..
جولای 9, 2011 در 5:25 ق.ظ #6069atefe314
کاربرمن در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.جولای 9, 2011 در 6:50 ق.ظ #6070rozita
کاربرروح من در جهت تازه ی اشیا جاری است..
جولای 10, 2011 در 7:48 ق.ظ #6071rozita
کاربرببین
همیشه خراشی است روی صورت احساس..
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.